یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

آخر الامر گل کوزه گران خواهی شد...*

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۳۸۹، ۱۰:۲۹ ب.ظ

           ۱. پنج‌شنبه‌ی هفته‌‌ای که گذشت، یه همایش پزشکی کوچیک تو یکی از هتل‌های قم برگزار شد، که من هم جزو مدعوین بودم. سخن‌ران اصلی این جلسه، استاد یکی از دانش‌گاه‌های تهران بود که حدود نود دقیقه راجع به گیاهان دارویی سخنرانی کرد. آدم خیلی با سوادی بود و تالیفات زیادی داشت. می‌گفت چند سمینار بین المللی پزشکی هم شرکت داشته. نوع ورودش به مطالب خیلی خوب بود و نظرم رو جلب کرد. وقتی جلسه تموم شد، از این دکتر بابت صحبت‌هاش تشکر کردم و ایشون و بقیه‌ی پزشک‌ها، رفتن برای صرف ناهار. من هم روزه بودم و بعد خداحافظی از میزبان، اومدم خونه.
           یک‌شنبه صبح، برا چند کار اداری از خونه اومدم بیرون که به طور اتفاقی مسئول جلسه‌ی روز پنج‌شنبه رو دیدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی، با یه مقدمه چینی کوتاه، بهم گفت:"دکتری که روز پنج‌شنبه سخن‌رانی کرد رو یادته؟" گفتم: خب؟ گفت: "دیشب… متاسفانه دیشب فوت کرد! می‌گن سکته کرده… ." خبر خیلی سنگینی بود. بعد از دو سه بار "نه بابا!" و "جدی می‌گی؟" گفتن، اول چیزی که به ذهنم رسید، تیکه‌ای از سخن‌رانی روز پنج‌شنبه‌اش بود، که می‌گفت:"خیلی از این گیاهایی که می‌بینید، بذرش رو خودم برای اولین بار آوردم به ایران. و این کاری هست که هم خدا راضیه و هم خلق خدا. امیدوارم خداوند این‌ها رو کفاره‌ی گناهام قرار بده…"
           نمی‌دونم چه قسمتی بود که من تو این گردهمایی حاضر بشم؟ این که صاحب جلسه با اصرار از من بخواد شرکت کنم؛ این که من نود دقیقه پای صحبت‌های این آقا بشینم و درست سه روز بعد، خبر مرگش رو بشنوم. شاید خبر مرگ هیچ‌کدوم از آشناهایی که تو این دو سه سال فوت کردند، انقدر برام تکون دهنده‌ نبود. آیا اگه می‌دونست قراره از دنیا بره، باز هم اون‌روز صحبت می‌کرد؟ آیا… آیا… آیا…؟
           ۲. داری به سمت کجا فرار می‌کنی، وقتی آخر الامر…؟!

شب چهارشنبه ۱۰/۷/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــ
*حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی!/حافظ.

۸۹/۰۴/۰۲