یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

هرکسی از ظن خود شد یار من!*

يكشنبه, ۲ خرداد ۱۳۸۹، ۰۱:۱۵ ب.ظ

           من پشت میز درس می‌خوندم، اون رو زمین به متکا لم داده بود و داشت زور می‌زد برا فاطمیه شعر بگه! بعد نیم ساعت شروع کرد یه دو بیتی خوندن. مضمون یه مصرعش این بود که "همسرش را در بیابان دفن کرد"! با لبخند گفتم: حضرت زهرا رو که تو بیابون دفن نکردند! یه دفعه حالش گرفته شد، با ناراحتی پرسید: چرااا؟!! من که از حالت ناراحتی چهره‌ش و طرز "چرا" گفتنش مُرده بودم از خنده، جواب دادم:به خاطر این‌که زحمتت به باد نره می‌گی "چرا"؟! یه چند لحظه جواب نداد! اصلا نمی‌خندید! اما من از خنده دل درد گرفته بودم! بعد یه ذره گفت: شانس نداریم!!!

یک‌شنبه ۹/۶/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*وز درون من نجست اسرار من/مولانا.

۸۹/۰۳/۰۲