یا أَیُّهَا النَّاسُ! أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَى اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمید.*
۱. یه مدتیه از جهت مالی ضعیفتر شدهیم. دیروز صبحونهمو خوردم و رفتم که برسم به مدرسه. همین که رسیدم سر خیابون، یادم افتاد هیچی پول ندارم! کمتر از بیست دقیقه به شروع کلاس مونده بود و اگه برمیگشتم خونه و عابر بانکمو برمیداشتم، دیگه به کلاس نمیرسیدم. همونجا وایسادم؛ منتظر یه معجزه! یاد آیت اللـه سیّد علی قاضی طباطبایی افتادم. نقل میکنن: شاگردای ایشون وقتی میدیدن این بزرگوار به زیارت عتبات مقدسه میره، تعجب میکردند. بین هم میگفتند مگه استاد بیپول نیست؟ ما میدونیم که استاد به معنای واقعی کلمه "فقیر"ه و هیچ پولی نداره؛ پس چطور کرایه ماشین میده میره از نجف به کربلا؛ یا کاظمین و سامراء؟ یه روز تصمیم میگیرن که استاد رو تعقیب کنن و بفهمن سرّ کار چیه. میبینن استاد حرکت میکنه طرف گاراژ ماشینایی که به شهرهای مختلف میبردند، و طرفِ یه ماشین میره که سوار بشه. همین که میخواسته بره بالا، یه مرد ناشناس میاد و از پشت، ایشون رو متوجه خودش میکنه و یه مبلغی میذاره کف دستشون و خودشو بین ماشینها گم میکنه! اینطوری یادمه که آقای قاضی حتی برنمیگرده نگاه کنه طرف کیه که داره پول میده و واسطه گری میکنه! همینطور پول رو میگیره و سوار میشه! دیروز که وایساده بودم سرخیابون و تاکسیها هِی بوق میزدن و من به خاطر بیپولی مَحل نمیدادم، با خودم میگفتم: عجب اطمینانی به رزاقیت خدا داشته! وَه! چقدر یقین!
خلاصه؛ حدود بیست دقیقه معطل شدم، تا آخر یه آشنا رو دیدم. اومد و سلام علیک گرمی کرد و فهمیدیم که مسیرمون یکیه. گفت ماشین من همین نزدیک پارکه، بیا با هم بریم. تا مدرسه منو رسوند؛ البته نفهمید بیپولم! وقتی رسیدم، حدود نیم ساعت از کلاس گذشته بود و دیگه فایده نداشت. خوبیش این بود که فهمیدم چقدر با مرحوم قاضی تفاوت دارم!
۲. جالبتر اینکه شب وقتی اومدم خونه، هرچی گشتم عابر بانکمو پیدا نکردم. و إنّه علی رَجْعِهِ لَقادِر!
جمعه، ۹ جمادیالأولی ۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*فاطر/۱۵. عجب آیهای؛ انصافا!