شراب تلخ میخواهم، که مرد افکن بود زورش...
۱. چند هفتهس غروب سه شنبه و ورود به شب چهارشنبه، برام دلگیره. یاد گذشتهها میفتم. یاد فرصتهای از دست رفته، یاد توفیقات بر باد رفته... نمیدونم این دلگیری از کجاست، اما تا حالا چند بار شده وقتی این حس غریب سراغم میاد، دقت که میکنم، میبینم شب چهارشنبهس. شاید واسه اینکه من سه شنبه به دنیا اومدم و غروبش یعنی... و شایدم به خاطر اینکه چهارشنبه جهنم آفریده شد و ورود من به ساعات چهارشنبه یعنی...
۲. دارم هذیون میگم انگار! یا شایدم دارم میترسم! نمیدونم چیه که این حالت بهم دست میده، ولی هرچی هست، خیلی نافذه. با اینکه میدونم چرته! چند هفتهس کارای مهم و نو رو تو چهارشنبه انجام نمیدم. چه مرگم شده؟! استاد "ح.ن"، میگفت: "تو مناجاتی هستی!" قبلترش، بیشتر خودم رو "خراباتی" تخمین میزدم. اما بعد این جملهی استاد ـکه به خلاف بقیه تقیه کردناش، با نگاه به باطن بودـ دقت که کردم، دیدم راست میگه! مناجاتیام؛ اما خراباتیها رو دوست دارم!
۳. از تنبلی خودم خسته شدهم. میخوام یه چیزی، منو از ریشه عوض کنه. خسته شدهم از توبه شکستن... . اون طوری که دلچسبمه، نه درس میخونم، نه عبادت میکنم. خستهم...
شب چهارشنبه ۵جمادی الاول
۱۴۳۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*که تا یک دم بیاسایم، زدنیا و شر و شورش./حافظ