یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

بهار نارنج

دوشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۲، ۰۲:۳۷ ق.ظ

           ایامی که من باید یه کاری رو اورژانسی تموم کنم، هزار وسوسه توی کله‌م به وجود میاد که: فلان کتاب رو خوندی؟ فلان سایت رو دیدی؟ تا حالا راجع به فلان مسئله چیزی مطالعه کردی؟ راستی چند وقته به فلان رفیقت زنگ نزدی!
           حالا این به روز کردن امشب ما هم هوسیه. هیچ دلیل منطقی پشتش نیست.
           امروز عمه زنگ زده بود. گفت افطار منزل ما دعوتی. روزه‌ای دیگه‌، نه؟
           گفتم آره.
           ظهر بود. بعد از نماز. با حسین رفتیم در خونه‌ی سید، یه چیزی ازش بگیریم. همون دم در که بودیم، توی دو لیوان پر از یخ برامون شربت بهارنارج آورد.
           حسین به سید گفت: آقا (اشاره به من) روزه است.

           سید گفت: جدی؟!
           و بعد اومد طرف من که پشت فرمون نشسته بودم و حال نداشتم پیاده شم. لیوان رو داد توی ماشین جلوی صورتم و گفت: آقا شما برای چی روزه می‌گیری؟
           تا اومدم یه جوابی جور کنم، گفت: غیر از اینه که برا ثوابش؟
           جوابش به دلم نچسبید ولی گفتم: خب... آره!
           گفت: خب مگه روایت نداریم اگه برادر مؤمن شما، بهتون چیزی تعارف کرد و شما روزه بودید، نباید دستش رو رد کنی؟ و اگه  ازش قبول کنی و اون غذایی که تعارف می‌کنه رو بخوری، هم ثواب اجابت برادر مؤمن رو به شما می‌دن، هم ثواب روزه‌ رو؟
           گفتم: چرا، ولی من این ماه رجب نتونسته‌م روزه بگیرم، امروز هم روز نیمه است، اجازه بده این روز رو...
           زد وسط حرفم: نه دیگه! بخور!
           نگاه کردم به لیوان. گرفته بود دقیقا جلوی صورتم. بوی شربت می‌زد و خنکی یخ‌هاش. با خودم فکر کردم الآن چی برای من سخت‌تره؟ پذیرش این تعارف؟ یا روزه گرفتن؟
           دیدم قبول کردن این تعارف، پیشِ نفسم سخت‌تره. یعنی من واقعا دوست داشتم روزه بگیرم. با خودم گفتم خب راجع به استحباب اجابت تعارف رفیقِ ایمانی روایت که داریم، و از طرفی باید مقابله با نفس کرد، پس یا علی مددی! لیوان رو گرفتم و گفتم: خب باشه! چون که شمایید!
           و رفتم بالا! خنک و شیرین!
            یا أباعبداللـه!
...
           خلاصه. روزه‌مو شکستم. یعنی شکستوندند!
           عصرش عمه زنگ زد: امشب که هستی افطاری؟
           گفتم: نه بابا! اینا روزه‌مو شهید کردند!
           گفت: إ! چرا؟! خب عیب نداره. بیا شام بخور. من برات کلی تدارک دیده‌م.
           و خوب می‌دونم که وقتی می‌گه "تدارک دیده‌م" یعنی دقیقا از صبح داشته می‌دویده توی آشپزخونه.
           بعد از نماز مغرب رفتم اون‌جا. انقدر غذا و مخلفات درست کرده بودند که دیگه توی سفره جا نبود. پلومرغ سوخاری و قلیه‌ ماهی و یه نوع غذای عربی. چند نوع سالاد و ترشی، دو نوع دسر و سه جور نوشیدنی مختلف.
           آقا این "محبت" خیلی عجیبه. عمه‌م خیلی منو دوست داره. با این‌که خدا بهش چهار تا پسر عنایت کرده، اما با این حال، وقتی می‌شنوه که من قراره برم اون‌جا، سنگ تموم می‌ذاره. سابقاً از روحانی جماعت متنفر بود! از وقتی طلبه شده‌م و برخوردهام رو دیده، می‌گه دوست دارم یکی از پسرهام روحانی بشن! امشب قبل از این‌که کسی دست به غذاش بزنه گفت: این به افتخار بازگشت یه آٰقا از مکه است.
...
           و از اون‌جایی که دست‌پخت عمه‌ی ما بین فامیل معروفه، تا بَلَغَت الحلقوم خوردیم! و الآن که باید برای امتحان بخونم، دیگه نا ندارم! از اون طرف عصر هم خوابیده‌م که شب رو بتونم بیدار باشم، و حالا نه مطالعه رو همت دارم و نه خواب رو قدرت. اگه امشب نخوابم، فردا قطعا خوابم می‌گیره و تا وقت امتحان می‌خوابم، در حالی که اصلا چیزی نخونده‌م. پس باید الآن که حال مطالعه ندارم بخوابم، در صورتی که اصلا خوابم نمی‌بره.
           لذا اومدم و این‌ها رو سر هم کردم که در تاریخ ثبت باشد.
           این بود انشای من!

نیمه شب 16رجب
1434