یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

من از آن روز که در بند توام، آزادم!

شنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۳۶ ب.ظ

از آشفته و طولانی بودن متن عذرخواهم. چرک نویسی ست نوشته شده با سینه تنگ و ضیق وقت!

متأسفانه یا خوش‌‌بختانه، شخصیت من طوریه که ناخودآگاه و عملاً، «جذب حد‌اکثری»، سرلوحۀ قوانین تعاملات اجتماعی منه. این خصوصیت، هم بده و هم خوب. خیلی چیزها کم‌کم در درون آدم نهادینه می‌شه که رعایت اون‌ها، خیلی دست‌وپاگیر و سخته؛ سختی‌ای که تحمّل کردنش چیز مقدسی نیست.

مثال می‌زنم تا منظورم واضح شه: مثلا آدم جوری که خودش هم نمی‌فهمه، می‌افته توی این بازیِ مسخره، که: نکنه فلانی از من ناراحت شده باشه؟ این کار رو نکنم که به فلانی برنخوره و...

این فرایند، برای اطرافیان خیلی خوشاینده. اساساً وقتی فردی به عقاید جامعه‌ای ردّ و نقدی نداره، و بالذّات هم آدم محترمیه، مردم اون محیط، او رو دوست خواهند داشت؛ حتی اگر در دل او، تمام اون مردم بر باطل باشند/حتی اگر اون مردم بگن «فلانی روش و مسیرش درست نیست»، اما چون اعمال و رفتارش با عقاید اون‌ها در تضاد و تزاحم نبوده، باز مردم براش احترام قائلند.

مثال بارز این نکته، شخص رسول اکرم صلی اللـه علیه و آله و سلم هستند! تا حالا به این دقت کردید که پیغمبر قبل از بعثت، چطور در بین اون همه آدم بت‌پرست و دخترزنده‌به‌گورکُن، انقدر محبوب بوده‌اند؟ مگه می‌شه آدمی مؤمن باشه، معتقد به جریانات رایج یک جامعه نباشه، و با اون‌ها توی خیلی از رفت‌وآمد‌ها شریک نباشه، اما انقدر محبوبیت داشته باشه؟

تاریخ قبل از بعثت، نشون می‌ده که رسول اللـه، صلی اللـه علیه و آله و سلم، تا قبل از اعلانِ رسالتشون، جزو محبوب‌ترین و به قول امروزی‌ها «تودل‌برو»ترین افراد حجاز بوده‌اند. اما تا شروع کردند به‌اصطلاح به ساز مخالف زدن، کم‌کم دشمنی‌ها پیدا شد؛ و الّا انبیاء و اولیاء، تا زمانی که به بیماری‌های روحی و روانی ما کاری نداشته باشند، افراد بسیار محبوبی هستند! ولی وقتی دامپزشک، شروع به مداوای زخم الاغ می‌کنه، اون حیوون جفتک‌زدنش می‌گیره! ولی اگه دامپزشک کاری‌ش نداشته باشه، الاغ هم با او کاری نداره و چه بسا خیلی هم دوسِش داره چون غذاش رو می‌ده هر روز!، 

خیلی دور شدم از منظورم. خلاصه از کودکی این در من بود که سعی نکنم دلی برنجونم و بارها این معنا در ذهنم بود که: مِی بخور، منبر بسوزان، مردم‌آزاری مکن!

ولی کم‌کم مراقبتِ برای این مطلب، بدون اینکه بفهمم تا حدودی افراطی شد. یعنی من خیلی وقت‌ها حرفم رو نمی‌زدم؛ و دیگران روی موضع باطلشون، کارشون رو پیش می‌بردند، ولی من روی موضع حقم حیا داشتم! غالب کارهای درستم رو انجام می‌دادم، اما گاهی هم روی ملاحظاتی مثل «فلانی دلش نشکنه!»، خیلی از مواضعم رو ابراز نکردم،  یا کامل وظیفه‌ام رو انجام ندادم؛ که الآن پشیمونم و معتقدم اون روش اشتباه بود؛ من باید حرف حقم رو همیشه می‌زدم، چه مردم خوششون بیاد، چه بدشون بیاد. (ن.ک: آیۀ لایخافون فی الله لومة لائمٍ؛ و: وَ لو کره المشرکون)

بعد که کم‌کم بزرگ‌تر شدم، این عیبِ من، در حال کم شدن بود. متوجهش شده بودم و سعی می‌کردم با اعتماد به نفس باشم و از کسی در انجام وظایفم ـ که گاهی با عقل مردم جور درنمیومد ـ خجالت نکشم.

گذشت‌ و گذشت، تا جریان ازدواجم پیش اومد. قضایایی که مربوط به اصل ازدواج، یا حواشیِ اون بود، بماند، که پرداخت به اون‌ها مجال جدایی می‌طلبه؛ اما یک بُعدش که خیلی برام پُررنگ و به‌نوعی باور نکردنی به نظر می‌رسید، این بود که خیلی‌ها در قبل یا شروع ازدواج، از من حمایتِ لفظی کردند و به کسانی که به حسب ظاهر ازدواجم در گروِ رضایت اون‌ها بود، اعلام کردند که پشت من هستند، اما به محض جاری شدن خطبه، من موندم و هزینه‌های بی‌پشتوانۀ مالی و معنوی‌ای که باید در این مسیر جفت‌وجورش می‌کردم. مدتی گذشت و از هیچ‌یک از اون افرادی که در مجلس «بله‌بران» حامی من بودند، یا اون‌هایی که باعث سخت‌تر شدن شرایط شده بودند، خبری نشد.

تا اینجاش درست؟ وقتی چنین شرایطی پیش اومد، من خیلی تکون خوردم. انگار یه شوک خیلی بزرگ به من وارد شد، نه به خاطر اینکه پشتوانه‌های ظاهری من از بین رفته بودند، نه! بلکه به خاطر اینکه خودم رو دقیقاً در شرایط کسی می‌دیدم که در دنیا افراد زیادی دور او هستند و او به خاطر آسایش و رضایت اون‌ها، مسئولیت‌ و بارهای مختلفی رو به گردن خودش می‌ندازه، و بعد از مرگ، هیچ‌کدام از اون‌ها به یاد او نیستند، و او می‌مونه و بار سنگین اعمال و مسئولیت‌ها و ضمان‌هایی که باید پس بده؛ کیفرهایی که «کیف»ش برای بقیه بوده و «کیفر»ش برای این بیچاره!

با خودم می‌گفتم: ای دادِ بی‌داد! ما یک عمر به خاطر این و اون چقدر ملاحظه می‌کردیم! جدای از حق کوتاه آمدن‌های بی‌جایی که داشتم، در بسیاری از موارد هم که بحث حق و ناحق وسط نبود، به واسطۀ فشاری که به خودم می‌آوردم تا فشار رو از بقیه بردارم، از رسیدگی به اموری که به نسبت کار دیگران مهم‌تر و حیاتی‌تر (از نظر معنوی) بودند، بازمی‌موندم؛ ولی دیگران نه به اون معنا تشکر می‌کردند و نه عمل من از نظر ظاهری به اون شکل جلوه داشت! به عبارتی: وقتی برمی‌گشتم به عقب نگاه می‌کردم، می‌دیدم مثلا من وظیفه‌ام این بوده که به تحصیل و تدریسم بپردازم، نه اینکه برم کمک‌دستِ فلانی باشم، چون برای کمکِ او بودن، افراد دیگری ـ که بیکار باشند ـ بودند، اما مثلا من می‌رفتم کمک، که فلانی تنها نباشه! و بعد عذاب وجدان می‌گرفتم که چرا از کاری که از نظر ارزش از کار او مهم‌تر بود، بازموندم.

وقتی دیدم همه من رو در وقتی که به اون‌ها احتیاج داشتم تنها گذاشتند، در من کینه و بغض زیاد نشد و به خاطر کمک‌های ناچیزی که به سایرین کرده بودم پشیمون نشدم، اما حالتی در من ایجاد شد که به خودم گفتم: فلانی! حالا که مردم به خاطر اشتغالات ظاهری دنیا، حاضر نیستند تو رو در سختی‌های شدید یاری کنند، و وقتی که مردم به خاطر پایبندی به تخیلات و ظواهر و خوشی‌هاشون، حاضر نیستند تو رو در حق یاری کنند، پس تو هم به هیچ‌وجه از این به بعد حق نداری از مواضع حق خودت برگردی، و به خاطر آباد کردن دنیای دیگران از امور آخرتی خودت (مثل تدریس و تحصیل و تحقیق و عبادت و...) بگذری یا حتی کم کنی!

الآن خیلی خوشحالم. توی این دو سه ماهه، یقین من، قاطعیت من، خیلی بیشتر شده. هرکس هم می‌خواد ناراحت باشه، دیگه اصلا برام مهم نیست! چند وقت پیش مهمانی‌ای دعوت بودیم. می‌دونستم که سفره‌هاشون مختلط هست و دخترهای اون مهمانی هم رعایت حضور من رو نمی‌کنند. به همسرم گفتم اگر سفره‌ها رو در دو اتاق مجزا، یا در دو طبقۀ مجزا می‌اندازند، من شرکت می‌کنم و الّا با حالت حجاب این بندگان خدا، اصلا من حاضر به شرکت نیستم. همسرم می‌گفت خب اگه اینطوری باشه، ما نمی‌تونیم در این مهمونی شرکت کنیم، چون اونها حاضر نیستند خودشون رو عوض کنند و به خاطر ما، به زحمتِ دوتا کردن سفره بیفتند!

گفتم: میزبانی که حاضر نیست چنین شرط ساده‌ای رو ـ با وجود وسعت خونه‌اش و امکان داشتن جدا کردن سفره‌ها ـ بپذیره، پس طبیعتا حضور یا عدم حضور این مهمان براش خیلی مهم نیست! ما هم در کمال آرامش و اطمینان خاطر، شرکت نمی‌کنیم! خیلی راحت! همون‌طور که اون‌ها برای ما ارزش قائل نیستند، ما هم برای اون‌ها ارزش قائل نیستیم! و خودمون رو به تکلّف نمی‌اندازیم که بریم اونجا و در سختی و ضیق باشیم!

دیگه رضایت بندگان برای من مهم نیست! همۀ بندگان خدا رو دوست دارم، اگر کمکی از دستم ساخته باشه، براشون انجام می‌دم، اما دیگه سعی می‌کنم خطّ قرمزم رو رعایت کنم. خط قرمز من، خدای منه! همین! نباید اجازه بدم هیچ‌کس از این خط قرمز عبور کنه. بدترین حسرت در روز قیامت اینه که من به خاطر دیگران از طرف محبوب خودم مؤاخذه بشم. یه وقت هست که عاشق، به خاطر کاهلی و گناه شخصی از وصال محبوب جا می‌مونه؛ این قبحش خیلی کمتر از وقتیه که همین عاشق (یا بهتره بگم مدعی عشق) دیگران رو به معشوقه ترجیح بده و از وصال او، به خاطر رسیدگی به دیگران بازبمونه.

مدّتی قبل عروسی یکی از اقوام در یک جای معلوم‌الحال برگزار شده بود. من شرکت نکردم! خیلی راحت! خییییلی آسوده‌خیال! و خیلی با اعتماد به نفس! به همسرم می‌گفتم: رقاصه‌های فیلم‌های کذا و بدکاره‌های فیلم‌های کذا، از کارشون هیچ خجالت می‌کشند؟ گفت: نه! گفتم: کاری که دارند انجام می‌دن، کار درستیه؟ گفت: نه! گفتم: ما از اینکه دیگران در راه عبادت پروردگارمون مسخره‌مون کنند خجالت می‌کشیم؟ گفت: بله! گفتم: کاری که داریم انجام می‌دیم، کار درستیه؟ گفت: بله! گفتم: کدوم دسته و گروه، به خجالت کشیدن سزاوارتره؟ ما یا اون‌ها؟ مسلماً اونا! ولی می‌بینیم که بی‌دین‌ها خیلی با اعتمادبه‌نفس، با سرِ بالا، دین‌گریزی خودشون رو فریاد می‌زنند و ما همیشه منفعلیم!

بعد از اتمام عروسی، یکی از اقوام من رو دید. خیلی با توپ پُر و ناراحتی! که «چرا تو شرکت نکردی؟» گفتم: فلان خانم از اقوام آمده بودند امشب؟ گفت: نه! گفتم: چرا؟ گفت: تازه زایمان کرده بود، دکتر بهش استراحت مطلق داده بود. گفتم: کسی ناراحت نشد از نیومدنش؟ گفت: نه!

گفتم: کلام خدای من، از کلام یک طبیب عادی پایین‌تره؟ اگر اون زن به تبعیت از دکتر خودش ـ که تبعیت درستی هم هست البته ـ به خاطر مصلحت جسمانی به مجلس گناه پا نمی‌ذاره، من به طریق اولی و قطعا باید به خاطر مصلحت روحانی و ابدی خودم به اون مجلس نیام! چون طبیب روحانی من، من رو منع کرده! هرکس هم می‌خواد ناراحت بشه، بشه! آیا برای اون زن مهم بود که کسی ناراحت بشه یا نشه؟ در هر صورت با خودش اینطور گفته بود که من نباید شرکت کنم. خب من هم مثِ او! چه فرقی داره؟! تازه مریضی من بدتر هم هست! اون فقط جسمش مریضه، و نهایت مدتی که می‌خواد از جسمش کار بکشه، صد ساله، ولی من روحم بیماره و تا ابد با این روح کار دارم!

مدتیه به این فکر می‌کنم که اگه انسان حساب‌گرانه هم بخواد عمل کنه، اگه بخواد خودخواهی کنه، باید دین‌دار باشه! و اگه می‌خواد از خودش کم کنه و دائماً به حساب دیگران بریزه، بهتره به خاطر این و اون، و به خاطر تعارفات و ملاحظات و رودروایسی‌ها، برای دینش کم بذاره.

نکتۀ جالب: انقدر این مسئله‌ای که عرض شد اهمیت داره، که سید بحرالعلوم در رسالۀ سیروسلوک خودشون، «اولین» شرط از طیّ طریق به سمت خدا رو، کنار گذاشتن تعارفات و مسائل دست‌وپاگیر و مرسوم دونسته‌اند! تا این حد!

به قول امام زین العابدین توی دعای ابوحمزۀ ثمالی: «فربّی أحمدُ شیءٍ عندی و أحقُّ بحمدی!» خدای من، از همه چیز نزد من ستوده‌تره! از همه چیز سزاوارتره به حمد و سپاس و به‌به‌ و چَه‌چَه کردن! پس من چرا دُم به تلۀ دیگران بدم؟ چرا به خاطر این و اون، از آخرتم بزنم؟ خودم رو از همۀ بندها و تقیّدها رها می‌کنم و رو به آسمان داد می‌زنم که: من از آن روز که در بند توام آزادم!

 

۹۳/۰۶/۰۱