باز "آنچه یافت می نشود آنم آرزوست"!
یادمه وقتی خیلی بچهتر از الآن بودم، رفت و آمدهای فامیلیمون خیلی بیشتر بود. دورانی بود که ما هر هفته، جمعهها جمع میشدیم خونهی مادربزرگم.
پدربزرگم یک نظریه داره مبنی بر اینکه: بچه زیر هفت/هشت/ده تا، فایده نداره!
البته بماند اینکه من برام شبهه شده آیا واقعا در زمان سابق مردم معتقد به کثرتگرایی در جمعیت بودند، یا راههای جلوگیری از بارداری رو بلد نبودند؟! شاید هم درس "تنظیم خانواده"شون رو پاس نکرده بودند که انقدر بچه پس مینداختند! بگذریم. خلاصه پدربزرگ ما، معتقد به این نظریه بود و ـ و هست! خداحفظش کنه ـ هفت هشت ده تا بچه رو آورده به دنیا. هرکدوم از خالهها و داییهای من، به طور میانگین دو تا بچه داشتند و وقتی جمعه میشد، میریختیم خونهی مادربزرگ بیچاره و تا ظهر، هفده هجده تا نوهی کم سن و سال، همهی خونه رو میذاشت روی سرش. یادش به خیر! چقدر مادربزرگ ما میگفت تو اتاق فوتبال بازی نکنید! بوی عرق میپیچه توی اتاق! فرشها لگد میخوره خوب نیست! اتاق رو به هم میریزید، یه وقت شیشه میشکنه... اما خیر! گوش ما بدهکار نبود! اصلا فوتبال توی کوچه حال نمیداد! حدالمقدور توی اتاق پذیرایی بازی میکردیم! تا اوه! اگه چی میشد، میرفتیم توی کوچه.
با تمام این گوش به حرف ندادنها، فوتبال بازی کردن توی اتاق همیشه مقدورمون نبود. و چون بازی پر سر و صداییه، توی کوچه هم حتی اگه ساکتِ ساکت هم بازی میکردیم ـ که همچین چیزی محال بود! ـ باز صدای به زمین/در/دیوار خوردن توپ پلاستیکی، صدای همسایهها رو در میآورد. به علاوه، ننه باباهامون نمیذاشتن. برای همین، وقتی ناهار میخوردیم، پا رو پا مینداختیم و بعدِ اینکه دو سه تا آروغ مشتی (!) میزدیم و احساس میکردیم غذا رفته پایین، میدویدیم توی کوچه.
(پدر بزرگ ما دو سه تا خونه عوض کرد، که همهی اونها، نزدیک یه بازار بودند، که توی قم به "بازار کهنه" معروفه. عکسش همینه که گذاشتم)
ما بعد ناهار، با هفت هشت تا از پسرهای فامیل، میدویدیم توی این بازار و یکی رو گرگ میذاشتیم و بقیه هم گوسفندِ خدا! وظیفهی اون گرگ هم دریدن که نه! گرفتن این گوسفندها بود. از دم خونهی مادربزرگ یکی چشم میذاشت و تا بیست میشمرد. یکی هم اولش چک میکرد که آروم بشماره! بعدش بقیه: الفرار!
میدویدیم توی این بازار. تصور کنید از ساعت دوی ظهر تا چهار ـ پنج عصر ما فقط میدویدیم!
اون استرس و هیجانی که از فرار کردن و ترسی که از دیده شدنِ توسط گرگِ بازی تو دلمون میافتاد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. و هیچوقت فکر نمیکنم بتونم تجربهش کنم دوباره. اگه مجید، گرگ میشد، که خیالمون راحت بود! رفیق تپل مُپُل ما، زیاد نمیتونست تند بدوه! خیلی موقعها هم وسط بازی ـ در حالی که شرشر عرق میریخت ـ مینشست وسط کوچه/خیابون/بازار و میگفت که: آقا من دیگه خسته شدم! نمیتونم بدوم!
اما اگه مثلا مصطفی، یا مهدی، یا حامد، گرگ میشد، گاومون زائیده بود! باید تا پای جون میدویدیم. همهی اینها رو گفتم ـ یعنی نمیخواستم بگم! اما اومد دیگه! ـ که به اینجا برسم: بعضی وقتها، در حین بازیها، تو کوچه پس کوچههای تنگ، زیر آفتاب داغ ظهرهای قم، گلوم خشک میشد و نفسم میبُرید. دیگه احساس میکردم نمیتونم بدوم. یعنی میدویدم، اما دیگه دویدنم شبیه به راه رفتن میشد. حس میکردم خستهی خستهی خستهم. یعنی حس میکردم تمام زورم همینه. دیگه بیشتر از این، راه نداره! وقتی این حالت بر اغلب ما حاکم میشد، عملا بازی تموم میشد. با جملهی "خسته شدیم آقا" که به تصویب اکثریت میرسید، برمیگشتیم خونهی مادربزرگی که همیشه صداش میکردیم: "بیبی"!
اصل مطلب: به یه نتیجهای رسیدهم. نمیدونم چقدر با واقع تطابق داره، اما خودم تقریبا به صحتش ـ با وجود عدم تمایل! ـ مجبورم اعتراف کنم. و اون اینکه: تو دوران مجردی، من دیگه بیشتر از این بالا نمیرم. یعنی به هر مرتبهای که رسیدم، هر گلی که به سرم زدم، همین قدر بوده؛ از اینجا به بعد، اگه طالب حرکت باشم، بایستی که ازدواج کنم. یعنی، انگار شدهم مث اون حالتی که بعد از دویدنهای طولانی بهم دست میداد. از نظر معنوی، دیگه بیشتر از این حس میکنم نمیتونم رشد داشته باشم. ممکنه در زمینههای مختلف بتونم "پیشرفت" کنم، اما "رشد" دیگه نخواهم داشت.
"پیشرفت"، یه سیر به سمت جلوه. یه سیر خطی. نمیگم بده، اما حرکتیه که پشتوانه نداره. صرفا ادامه دادنِ مسیره. اما "رشد"، سیر دارای بُعده، دارای عُمق. سیری که پیشرفت در اون، هدف حقیقی ما آدمهاست. و الّا "آدم پیشرفته" زیاده؛ "آدم رشد یافته" کجاست؟ گفتند یافت مینشود، گشتهایم ما!/ گفت: آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست...
بعد از ظهر جمعه
اول جمادی الأول
۱۴۳۳
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مصرعی از غزلی در دیوان کبیر مولانا. به نظرم این غزل، جزو شاهکارهای مولانا از حیث القاء معانی و ما فی الضمیر این عارف کبیر هست. دو بیت مشهورش:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنچه یافت مینشود، آنم آرزوست!