یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۶ مطلب با موضوع «اشعار» ثبت شده است

سخن می‌گفت از احکام عیسی:
کسی‌تان گر زند سیلی به رخسار
میاشوبید بر وی هیچ، زنهار!
اگر بر راست زد چپ پیش آرید!
وگر چپ، راست نزدیکش آرید
زجا برخاست ماهی عنبرین موی
گشود از یکدگر لعل سخن‌گوی
که: بهر سیلی این حکم مبین است؟
و یا در بوسه هم حکم این چنین است؟!*

دوشنبه
۲۳ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــ
*أحمد أشتری.

۰۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۴

إلیها، و هل بعد العناق تدانی؟!
و ألثم فاها کی تزول حرارتی
فیزداد ما ألقی من الهیجان
کأن فؤادی لیس یشفی غلیله
سوی أن یری الروحان یتّحدان...
تنگ در آغوشش می‌کشم و باز درونم متمایل است...
او را! ولی مگر بیشتر از هم‌آغوشی هم، نزدیکی ممکن است؟!
دهانش را میبوسم تا حرارتم کاهش پیدا کند
اما... آتش هیجان درون من، شعله‌ ورتر می‌شود!
انگار این جوشش دل شفا پیدا کردنی نیست،
تا مگر این که دو روح ما، یکی شود... .


          ۱. این روزا همه‌ش به این فکر می‌کنم که بی‌خاصیت‌ترین، پست‌ترین و روسیاه‌ترین مخلوقی هستم که خدا آفریده... .
           ۲. اتفاقات زیادی افتاده که دوست دارم حوصله کنم و بنویسمشون. از ادبیات شیرین این دختر تازه واردِ حریم دلم؛ از سرطان خون محمدصادق و خطری که فعلا رفع شده؛ از تحولاتم... از آشفتگی رفقا... از آهویی که سر و تنی نشون داد و عشوه‌ای کرد و رفت و منو کشوند به دنبالش وسط این جنگل؛ هرچی دویدم دنبالش، بهش که نرسیدم هیچ؛ خوردم به شب و تاریکی و گم‌راهی و قطّاع الطریق... .
          
           امشب هم که بعد مدت‌ها دارم خونه‌ی بابا می‌خوابم، نه حس گفتن هست و نه توانش. شاید وقتی دیگر... .

شب چهارشنبه
چهاردهم صفرالخیر
۱۴۳۲


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*نمیدونم کجا این شعر رو خوندم؛اما شاعرش رو محی الدین ابن عربی رضوان الله علیه ذکر کرده بود.

۲۹ دی ۸۹ ، ۲۲:۴۴

           ۱. مرحوم آقا سید ضیاء الدّین درّی، استاد فلسفه، و از منبری‌های معروف "تهران قدیم" بود. ظاهرا شب هشتم، یا نهم محرم ِ یکی از سال‌هایی که ایشون تو حسینیه‌ای منبر می‌رفته، جوونی قبل از شروع سخن‌رانی میاد و می‌پرسه: منظور حافظ از شعر "مرید پیر مغانم، زمن مرنج ای شیخ/چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد" چیه؟ ایشون جواب اون جوون رو، وقت سخن‌رانی و بالای منبر می‌ده که: منظور از پیر مغان، حضرت أمیرالمؤمنین علیه السلام، و شیخ، آدم ابوالبشر هست. آدم عهد کرد که از گندم نخوره، اما خورد. و أمیرالمؤمنین علیه السلام هیچ وعده‌ای از این بابت نداد، و تمام عمرش رو با نون جو سپری کرد.
           اون محرم می‌گذره و به محرم سال بعد نرسیده، مرحوم درّی فوت می‌کنه. درست شبی که سال قبلش اون جوون سؤال پرسیده بود، در عالم رؤیا آقا سید ضیاء الدّین درّی رو می‌بینه که بهش می‌فرماد: جوون! تو چنین شبی در سال قبل از من سؤالی پرسیدی و من جوابی دادم؛ اما حالا که اومدم این طرف، حقیقت مطلب به شکل دیگه‌ای برام منکشف شده: مراد از شیخ، حضرت ابراهیم خلیل، و منظور از پیر مغان حضرت سیدالشّهداء علیهما السلامـــه. مقصود حافظ از وعده، ذبح فرزند بوده، که ابراهیم خلیل وعده کرد که انجام بده، اما در واقع انجام نداد؛ و حضرت سیدالشّهداء علیه السلام روز عاشورا، با ذبح میوه‌ی دلش، علی اکبر علیه السلام به جا آورد...
           ۲. حالا بشین فکر کن آیه‌ی "و فدیناه بذبح عظیم" یعنی چی؟ دقت کن ببین ذبح عظیم یعنی کی؟
           ۳. حج ناتمام سید الشّهداء علیه السلام؛ قربانی دقیقا یک ماه به تأخیر افتاد...

شب پنج شنبه
یازدهم ذی الحجّة
۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* سوره صافات، آیه ۱۰۷.

۲۶ آبان ۸۹ ، ۱۸:۳۱

گاهی!

شب جمعه
۲۸ذیقعدة
۱۴۳۱

۱۳ آبان ۸۹ ، ۱۷:۳۸

گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم
وعده از حد بشد و ما  نه  دو دیدیم و نه یَک!*

 

شب چهارشنبه
۲۷شوال۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ شیرازی رضوان اللـه تعالی علیه

۱۳ مهر ۸۹ ، ۱۵:۱۶

آنان‌که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا شود که گوشه‌ی چشمی به ما کنند؟
دردم نهفته به زطبیبان مدعی
باشد که از خزانه‌ی غیبم دوا کنند...

 

۱۷ شهریور ۸۹ ، ۱۰:۰۰

مانند طفل در به دری گریه می‌کنم
مثل گدای پشت دری گریه می‌کنم
بار مرا کسی نخریده... تو می‌خری؟!
بار مرا بخر! نخری گریه می‌کنم
از چند جا شکسته پرم، ای شکسته بند!
از غصه‌ی شکسته پری گریه می‌کنم
این روزه‌ها به درد قیامت نمی‌خورد
دارم برای بی‌سپری گریه می‌کنم

آقا نیامد و دل ما باز هم شکست
پس پای سفره‌ی سحری گریه می‌کنم
جان همان که زائر بابا نشد، مرا
یک کربلا ببر... نبری گریه می‌کنم!
علی اکبر لطیفیان

۰۱ شهریور ۸۹ ، ۱۷:۳۰

           ۱. یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا، هیچ‌کس نبود!
           تا قبل از هفت‌سالگی‌م، مادر هر شب با این‌جمله شروع می‌کرد به قصه گفتن. همیشه برام سؤال بود، که یعنی چی؟ چطور می‌شه "یکی" باشه، "یکی" هم نباشه، در عین حال غیر از خدا هم هیچ‌کس نباشه؟! هیچ‌وقت هم از کسی نپرسیدمش؛ تا این‌که چند شب پیش یاد این افتادم و متوجه شدم عجب! چه مطلب عالی ِ توحیدی‌ای تو این جمله خوابیده! این عبارت، ترجمه‌ی مضمونی ِ حدیث امام موسی ‌بن جعفر علیه السلامه؛ که می‌فرماد: "کانَ اللـهُ وَ لَم یَکُن مَعَهُ شیء، و الآن کما کان"! یعنی: "خدا بود و همراهش چیزی نبود؛ و الآن هم غیر از خدا چیزی نیست!"
           و از أمیرالمؤمنین علیه السلام هم هست که: من به چیزی نگاه نکردم، مگر این‌که قبلش، همراهش، بعدش، و دَر ِش خدا رو دیدم! (أسفار أربعه‌ی ملاصدرا، چاپ سنگی، جلد۱،ص۲۶) یا این‌که سوره‌ی حدید داره: اول، آخر، ظاهر و باطن خود خداست!
           به قول خواجه‌ی شیراز: ندیم و مطرب و ساقی همه اوست/ خیال آب و گِل در رَه بهانه! یا: ما عدم‌هاییم و هستی‌ها نما/تو وجود مطلق و هستی نما! و هم: که همه اوست و نیست جز او/ وحده لا إله إلّا هو!
           ۲. قصه‌ی ما به سر رسید، کلاغه به خونه‌ش نرسید!
           بازم برام سؤال بود، که چرا کلاغه به خونه‌ش نمی‌رسه؟ یعنی خونه‌شو گم کرده؟ یا راهش خیلی دوره؟! خسته نمی‌شه از این‌که این همه می‌ره و نمی‌رسه؟! و هزار سؤال دیگه. اما الآن هیش‌کدومش برام عجیب نیست... چون می‌بینم متأسفانه اون کلاغه، منم! نمی‌دونم چطوری منظورم رو این‌جا بنویسم، اما فکر می‌کنم بهترین زبون‌حالم، این شعر شیخ عطاره که عالی فرموده:
چه مقصود؟ ار چه بسیاری دویدیم
که  از  مقصود  خود  بویی ندیدیم!
بسی   زاری   و  دلتنگی  نمودیم
بسی خواری و بی‌برگی کشیدیم
بسی در گفت‌وگوی دوست بودیم
بسی در جست‌و‌جویش رَه بریدیم
گهی  سجّاده  و  محراب  جَستیم
گهی   رندی   و   قلّاشی  گزیدیم
به  هر  ره کان کسی گیرد گرفتیم
به  هر  پر  کان  کسی  پرَّد پریدیم
دریغا   کز   سگ  کویش   نشانی
ندیدیم... ار چه  بسیاری دویدیم...
           ۳. ضمیر توی "خونه‌ش"، به کلاغ بر نمی‌گرده! مرجع ضمیر این جمله، "خدا"ست! به نظرت فکرم خیلی احمقانه‌ست، نه؟! اما من که عقیده‌م همینه. یعنی دقیقش می‌شه: کلاغه به خونه‌ی خدا نرسید!
           ۴. اگه کلاغ، به خونه‌ی خدا می‌رسید، دیگه "کلاغ" نبود! دیگه "سیاه" نبود... حالا این‌که چی می‌شد رو نمی‌دونم؛ اما حدس می‌زنم می‌شد کبوتر! یه کفتر سفید مثلا! مثِ پروانه، که وقتی خودشو می‌زنه به شعله‌ی شمع، دیگه پروانه نیست؛ می‌سوزه و می‌‌شه شعله! می‌شه خودِ آتیش... .

شب پنج شنبه
هفتم رمضان المبارک
۱۴۳۱

۲۹ مرداد ۸۹ ، ۰۰:۵۹

۱. یَشِفُّ عَنِ الأسرارِ جِسمی مِنَ الضَّنی
فَیَغدوا    بِها    مَعنیً     نُحولُ    عِظامی
۲. طریحُ  جَوَی   حبٍّ    جَریحُ     جوانِح ٍ
قَریحُ       جُفونٍ      بالدّوامِ       دَوامی*

۱. جسم من از مرض و کسالت و تحمّل اسرار الهی، چنان رقیق و نازک شده، که پشت خود را نشان می‌دهد! و لاغری و ضعف و استخوان من هم، مثل جسمم ـ حاکی ماورای خود‌ـ است!
۲. از شدت ذوق و محبتم، به خاک افتاده‌ام، و جوانحم همه جریحه دار شده. پلک‌های چشمم قرحه‌دار است و مدام، از آن‌ها خون جاری می‌شود.

شب جمعه
نهم رمضان المبارک ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سلطان العاشقین، إبن فارض مصری. اهل فن معتقدند قدرتِ "ابن فارض"
در سرودن اشعار عرفانی عربی، با حافظ شیرازی، ـ در ادبیات فارسی‌ـ قابل مقایسه‌ست.

۲۸ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۵۵

در کوی تو معروفم  و  از روی تو محروم
گرگ   دهن   آلوده‌ی   یوسف  ندریده
ما هیچ  ندیدیم  و  همه  شهر بگفتند
افسانه‌ی  مجنونِ  به   لیلی  نرسیده
در خواب گزیده لب  شیرین  گل  اندام
از  خواب   نباشد  مگر  انگشت  گزیده
بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم
چون  طفل دوان در پی گنجشک پریده
مِیلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزه‌ت؛  به  نگه  کردن  آهوی رمیده!*

۳۰شعبان۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سعدی

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۳:۲۳