یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب با موضوع «حکایات» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ شهریور ۹۱ ، ۲۲:۴۱

*

           "وقتی بچه بودیم، نزدیک عید که می‌شد، ما را به حمام می‌فرستادند. چند تا بچه بودیم بدجنس و بازی‌گوش. گاهی سه ساعت در حمام می‌ماندیم آن هم حمام‌های قدیمی که خزینه داشت. هم‌دیگر را می‌زدیم و پوست هم‌دیگر را می‌کندیم و صاحب حمامی چه‌قدر ما را دعوا می‌کرد! بعضی وقت‌ها هم بیرونمان می‌کرد. ولی وقتی می‌آمدیم خانه، پشت گوش‌ها و پاهامان همه کثیف مانده بود. مادر ما هم که خیلی دقیق بود، پشت گوش‌ها و آرنج‌های ما را نگاه می‌کرد و می‌پرسید: این‌ها چیه؟! ما را تنبیه می‌کرد و گریه می‌کردیم. ما حمام رفته بودیم، اما بازی کرده بودیم. در مقام تطهیر نبودیم..."**

جمعه
۱۳شوال
۱۴۳۳هـ.ق

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه یا روایت یا شعر خاصی که دندون گیر باشه، راجع به این مطلب به نظرم نرسید که تیتر بزنم.
** إخبات، اثر مرحوم صفایی حائری ـ عین صاد ـ، ص۳۰.

۱۰ شهریور ۹۱ ، ۲۱:۴۵

           اصمعى گوید: به قصد زیارت بیت اللـه حرام و (حرم) رسول اللـه صلی اللـه علیه و آله و سلّم به مکّه رفتم. در شبى مهتابى که در حال طواف خانه‌ی خدا بودم صدائى برخاسته از درد و اندوه همراه با گریه به گوشم خورد. به دنبال صدا رفتم به ناگاه به جوانى خوش سیما و برازنده روبرو شدم که موهاى پشت سرش از زیر عمامه برآمده بود و درحالیکه به پرده کعبه دست انداخته بود چنین مى‏گفت:

یا سَیِّدى و مَولاى! قَد نامَتِ العُیونُ و غارَتِ النُّجُومُ و أنتَ حَىٌّ قَیّومٌ!

 اى آقا و مولاى من اکنون چشمها به خواب رفته‏اند و ستارگان پنهان شده‏اند
و تو زنده و بیدار و آگاه مى‏باشى.

إلهى غَلَقَتِ المُلوکُ أبوابَها و قامَ عَلَیها حُجّابُها و حُرّاسُها و بابُکَ مَفتوحٌ لِلسّائِلِین‏

اى خداى من! پادشاهان درب‌هاى خود را به روى مردم بسته‏اند و بر آن‌ پاسداران و گماشتگان قرار داده‏اند درحالیکه درب خانه تو براى حاجتمندان گشوده است...

فَها أنا بِبابِکَ أنظُرُ بِرَحمَتِکَ یا أرحَمَ الرَّاحِمِینَ!

پس آگاه باش که من اکنون کنار درب خانه تو هستم و
چشم به مرحمت تو گشوده‏ام اى رحم کننده‏ترین رحم کنندگان.

سپس این اشعار را انشاء نمود:

یا مَن یُجِیبُ دُعا المُضطَرِّ فى الظُّلَمِ             و کاشِفَ الضُّرِّ و البَلوَى مَعَ السَّقَم‏

اى کسى که درخواست مضطرّ را در دل شب اجابت مى‏کنى/ و از فرد مریض و گرفتار، بیمارى و گرفتارى را برمى‏دارى.

          قَد نامَ وَفدُکَ حَولَ البَیتِ و انتَبَهُوا             و أنت یا حَىُّ یا قَیُّومُ لَم تَنَم‏

روى آورندگانت در کنار خانه‏ات به خواب رفته و گروهى بیدار شده‏اند/ و تو اى کسى که پیوسته زنده و صاحب اراده همه هستى هرگز نخوابیدى.

أدعوکَ رَبِّى حَزینًا دائِمًا قَلِقًا             فَارْحَمْ بُکائِى بِحَقِّ البَیتِ و الحَرَم‏

اى پروردگار ترا مى‏خوانم در حال اندوه و اضطراب/ پس به گریه من رحم نما به حقّ این خانه و حرم.

إن کانَ عَفوُکَ لا یَرجوهُ ذُو سَرَفٍ             فَمَن یَجُودُ عَلَى العاصِینَ بِالنِّعَم‏

اگر گناهکار امید عفو و بخشش ترا نداشته باشد/ پس چه کسى بر گناهکاران به نعمت‏هاى خود بخشاید؟

           در این وقت سرش را به آسمان برداشت و عرض کرد:
          
إلهى [و سَیِّدى‏] أطَعتُکَ بِمَشِیَّتِکَ فَلَکَ الحُجَّة عَلَىَّ بِإظْهارِ حُجَّتِکَ إلّا ما رَحِمتَنِى و عَفَوتَ عَنِّى‏ و لا تُخَیِّبنِى یا سَیِّدى!
          
اى خداى من! تو را اطاعت کردم درحالی‌که از حیطه‌ی اراده و اختیار تو بیرون نبودم پس براى تو است برهان و دلیل در مقابل من بواسطه اظهار و روشن نمودن حجّت و دلیل براى من. پس مرا مورد رحمت و بخشش خودت قرار ده و مرا سرافکنده مفرما اى آقاى من.
          
سپس عرضه داشت:
          
إلهى و سَیِّدى! الحَسَناتُ تَسُرُّکَ و السَیِّآتُ لا [ما] تَضُرُّکَ فَاغْفِرْ لى و تَجاوَزْ عَنِّى فِیما لا یَضُرُّکَ!
          
اى خداى من و آقاى من کارهاى نیکو تو را شاد و کارهاى ناپسند به تو آسیبى نمى‏رسانند پس مرا بیامرز و از من درگذر در گناهانى که به تو آسیبى نمى‏رسانند.
           سپس این اشعار را انشاء نمود:

ألا أیُّها المَأمُولُ فى کُلِّ حاجة             شَکَوتُ إلَیکَ الضُّرَّ فَارْحَم شِکایَتِى‏

آگاه باش اى کسى که در هر حاجت و تقاضائى فقط تو مورد نظر و توجّه مى‏باشى/ من از گرفتارى خود پیش تو شکایت آورده‏ام پس بر گرفتارى من رحم نما.

ألا یا رَجائِى أنتَ کاشِفُ کُربَتِى             فَهَبْ لى ذُنُوبِى کُلَّها و اقْضِ حاجَتِى‏

آگاه باش اى کسى که امید من مى‏باشى فقط تو برطرف کننده غم و اندوه من هستى/ پس گناهانم را بر من ببخش و حاجتم را روا نما.

فَزادِى قَلِیلٌ لا أراهُ مُبَلِّغِى             عَلَى الزّادِ أبکِى أَمْ لِبُعْدِ مَسَافَتِی           

پس توشه من اندک است آنرا براى رسیدن به مقصد کافى نمى‏دانم/ آیا بر کمى توشه بگریم یا بر طولانى بودن مسافت سفرم؟

أتَیتُ بِأعمالٍ قِباحٍ رَدِیَّة             فَما فى الوَرَى عبدٌ جَنَى کَجِنایَتِى‏

با اعمال و کردار ناشایست و قبیح بر تو وارد شدم/ پس بنده‏اى را در بین خلائق نمى‏یابم که مانند من جنایت کرده باشد.

أ تُحرِقُنِى بِالنّارِ یا غایَة المُنَى             فَأینَ رَجائِى مِنکَ أینَ مَخافَتِى‏

آیا مرا به آتش دوزخت مى‏سوزانى اى کسى که منتهاى آرزوى من هستى؟/ پس کجا رفت امید من به تو و چه شد ترس من از عاقبت اعمال و کردارم؟

           اصمعى گوید: همینطور این جوان اشعار را تکرار مى‏کرد تا اینکه بى‏هوش بروى زمین افتاد. پس نزدیک او شدم تا او را بشناسم به ناگاه دیدم این شخص امام زین العابدین على بن الحسین علیهما السّلام است! پس سر او را در دامن خود قرار دادم و شروع به گریه نمودم. قطرات اشکم بر چهره‌ی او فرو افتاد چشمانش را باز کرد و فرمود: مَن هذا الَّذِى أشغَلَنِى عَن ذِکرِ رَبِّى؟ (این) چه کسى (است که) مرا از یاد پروردگارم باز داشت؟
          
عرض کردم: اى مولاى من! بنده تو و بنده‌ی اجداد تو اصمعى هستم. این چه جزع و فزع و گریه و بى‏تابى است که مى‏کنید درحالیکه شما از اهل بیت نبوّت و محلّ رسالت هستید و خداى تعالى فرموده است: إِنَّما یُریدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً در این وقت امام علیه السّلام نشست و فرمود:هَیهاتَ هَیهاتَ یا أصمَعِىُّ!
           إنّ اللهَ تَعالَى خَلَقَ الجَنَّة لِمَن أطاعَهُ و لَو کانَ عَبدًا حَبَشیًّا. خداوند بهشت را براى فرد مطیع خلق کرده گرچه بنده حبشى باشد. و خَلَقَ النّارَ لِمَن عَصاهُ و لَو کانَ سَیِّدًا قُرَشیًّا! و آتش را براى گناهکار خلق کرده گرچه آقاى قریشى باشد. أما سَمِعتَ قَولُهُ تَعالَى: "فَإِذا نُفِخَ فِى الصُّورِ فَلا أَنْسابَ بَیْنَهُم‏آیا نشنیدى کلام خدا را که مى‏فرماید: "پس زمانى که در صور دمیده شود دیگر نسبت و ارتباطى بین افراد نخواهد بود؟"
...
           اصمعى گوید: او را به حال خود گذاشتم تا به مناجاتش با پروردگارش ادامه دهد. *

روز دوشنبه
پنجم شعبان المعظم
ولادت حضرت زین العابدین
إمام علی بن الحسین
در جوار آقا اباالحسن الرضا
علیهما السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*ترجمه‌ را از "أنوارالملکوت" آوردم و عبارات عربی غیر صادر از امام علیه السلام را حذف کردم. آن‌جا مأخذ اصل روایت را "مصباح الأنظار" فیض کاشانی و "اسرار الصلوة" میرزا جواد ملکی تبریزی نقل می‌کند. برای دیدن متن کامل عربی داستان، نگاه کنید: أنوارالملکوت ج2، ص29۲ ـ

۰۵ تیر ۹۱ ، ۰۴:۲۴

قطار
قطاری به سوی "خدا" می‌رفت...
و همه‌ی مردم سوار شدند.
اما وقتی به ایستگاه بهشت رسیدند، همگی پیاده شدند
و فراموش کردند که مقصد، "خدا" بود، نه بهشت!

شب پنج شنبه
نهم رجب
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این تیتر رو نپسندیدم برای این مطلب. بی ربط نیست، اما یه جوریه. اگه چیز بهتری به ذهنم رسید عوضش میکنم.
...به جنت میگریزد از درت یا رب شعورش بین!/شاعر:؟
ـ بسیار متن تحسین‌برانگیزیه. نمی‌دونم از کیه. یکی از اساتید اخلاق برام مسیج کردـ

۱۱ خرداد ۹۱ ، ۲۲:۱۰

           1. آورده‌اند که شخصی در راه حج در بَرّیه (بیابان) افتاد و تشنگی عظیم بر وی غالب شد تا از دور خیمه‌ای خرد و کهن دید. آنجا رفت، کنیزکی دید. آواز داد آن شخص که: من مهمانم! المراد!
           و آنجا فرود آمد و نشست و آب خواست. آبش دادند که خوردن آن آب از آتش گرمتر بود و از نمک شورتر. از لب تا کام، آنجا که فرو می‌رفت، همه را می‌سوخت.
           این مرد از غایت شفقت در نصیحت آن زن مشغول گشت و گفت: شما را بر من حق است، جهت این قدر آسایش که از شما یافتم شفقتم جوشیده است. آنچه به شما گویم پاس دارید. اینک بغداد نزدیک است و کوفه و واسط و غیرها. اگر مبتلا باشید، نشسته نشسته و غلتان غلتان می توانید خود را آنجا رسانیدن، که آن‌جا آب‌های شیرین و خنک بسیار است... و طعام‌های گوناگون و حمام‌ها و تنعّم‌ها و خوشی‌ها و لذت‌های آن شهر را بر شمرد.
           لحطه ای دیگر آن عرب بیامد، که شوهرش بود. تایی چند از موشان دشتی صید کرده بود. زن را فرمود که آن را پخت و چیزی از آن را به مهمان دادند. مهمان، چنان‌که بود، کور و کبود (به سختی) از آن تناول کرد. بعد از آن، در نیم‌ْشب، مهمان در بیرون خیمه خفت.
           زن به شوهر می‌گوید: هیچ شنیدی که این مهمان چه وصف‌ها و حکایت‌ها کرد؟ قصه‌ی مهمان، تمام بر شوهر بخواند.
           عرب گفت: همانا ای زن، مشنو از این چیزها، که حسودان در عالم بسیارند! چون ببینند بعضی را که به آسایش و دولتی رسیده‌اند، حسدها کنند و خواهند که ایشان را از آنجا آواره کنند و از آن دولت محروم کنند.**

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


           2. نگاه می‌کنی می‌بینی بدبخت بیچاره تو جهل مرکب داره زندگی می‌کنه، تو هم درس دین خوندی، بالاخره وظیفه‌ته واکنش نشون بدی نسبت به انحراف معنوی افراد. وقتی ازش انتقاد می‌کنی و می‌گی روش انبیاء و ائمه علیهم السلام این نبوده، قبول که نمی‌کنه هیچ، با خرواری از اعتماد به نفس می‌گه: شماها این حرف‌ها رو از خودتون در آورده‌ید! می‌خواید از این راه به سود و منفعت برسید!
           من دیگه بهش چی بگم؟!

           ۳.  "باز" آن باشد که باز آید به شاه‏
           باز کور است آن که شد گم کرده راه‏
           راه را گم کرد و در ویران فتاد
           باز در ویران بر ِجغدان فتاد
           خاک در چشمش زد و از راه بُرد
           در میان جغد و ویرانش سپرد
           بر سَرى جُغْدانْشْ بر سَر مى‏زنند
           پَرُّ و بال نازنینش مى‏کَنند
           ولوله افتاد در جغدان که: ها!
           باز آمد تا بگیرد جاى ما!

           چون سگانِ کوىْ پُر خشم و مهیب
           ‏اندر افتادند در دلق غریب‏
           باز گوید من چه در خُوَرْدَم به جغد (دَرْخُوَرْد: متناسب، لایق؛ یعنی: من رو چه به جغد؟!)
           صد چنین ویران فدا کردم به جغد
           من نخواهم بود اینجا مى‏روم
           ‏سوى شاهنشاه راجع مى‏شوم‏
           خویشتن مَکْشید اى جغدان که من
           ‏نه مقیمم، مى‏روم سوى وطن‏
           این خراب، آباد در چشم شماست‏
           ور نه ما را ساعد شه باز جاست‏

           جغد گفتا باز حیلت مى‏کند
           تا ز خان و مان شما را بَر کَنَد
           خانه‏هاى ما بگیرد او به مکر
           بَر کَنَد ما را به سالوسى ز وَکْر***(سالوسی: مکر و حیله. وَکْر: آشیانه، لانه)
          
           پرنده‌ی "باز"، همون نفس ناطقه‌ی انسانه. و ویرانه، استعاره از دنیاست. جغد هم مردم زمانه و اهل دنیا هستند. همچنین می‌تونیم "باز" رو در اینجا اولیای خدا، و کسانی که به مردم امر و نهی از روی خیر می‌کنند، بگیریم. منظور از بازگشت و "رجوع" به وطن و عبارت "باز آید" هم سیر به سمت خداست. مراد از شاه هم حضرت حقّه.
           انبیاء و ائمه و اولیاء علیهم السلام "در مقام عزّ خود مستغرقند" و از طرفی خودشون رو میارن پایین و با مردم همنشین می‌شن و از سر دلسوزی به اون‌ها می‌گن: ما چیزهایی دیدیم، جاهایی رفتیم، به عوالمی سیر کردیم، چرا شما نمیاید؟ شما هم بیاید به گلستان! حیفه که سرمایه‌تون رو پشت این حصارها، در این لجن‌زار دنیا تلف کنید. اما مردم به حرف اون‌ها هیچ توجهی که نمی‌کنند هیچ، بلکه ـ از روی حماقت ـ  با اطمینان حرفشون رو رد می‌کنند و حرف‌هایی از این قبیل می‌زنند: "اینا می‌خوان روی ما حکومت کنند! این‌ها می‌خوان آزادی ما رو بگیرند! دیگه وقت این حرف‌ها گذشته! اسلام دین هزار و چهار صد سال پیشه! اگه اسلام خوب بود، چرا کشورهای مسلمون عقب افتاده‌اند؟ و...".
           من به یک همچنین آدمی که ذهنش پُر شده از سیاست کثیف، و هرچیزی رو با دید سیاسی نگاه میکنه، چی بگم دیگه؟!

یکـ شنبه
۲۸جمادی الثانی
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ... کاروان رفت دلا رو به رهی باید کرد./حکیم سبزواری.
**داستان از: فیه ما فیه ملّای رومی.
***شعر از: مثنوی معنوی، دفتر دوم: گرفتار شدنِ باز، میان جغدان به ویرانه.
تعبیر پرنده‌ی باز به نفس ناطقه‌ی انسانی رو بنده از مرحوم حاج ملاهادی سبزواری رضوان اللـه علیه گرفتم. نگاه کن: شرح مثنوی معنوی، ملاهادی سبزواری، ج1، ص290.

۳۱ ارديبهشت ۹۱ ، ۱۰:۰۲

           ۱. قبل از شروع هر کار، همه‌مون خوب بلدیم شعار بدیم! من هم از این قاعده مستثنی نبودم. یادم میاد اون روزهای اولی که قرار بود بیام حوزه رو. همه تعجب کرده بودند. بعضی‌ها برای تغییر تصمیمم، تلاش‌هایی هم کردند؛ که خب طبیعتا بی‌نتیجه بود. جوون بودم ـ‌هنوز‌هستم‌!‌ـ و داغ. یادمه یه روز مهدی رو دیدم. همسایه‌ و هم‌کلاس و هم‌بازی روزهای کودکی‌م. آره... همون روزها بود، که یه روز مهدی رو تو کوچه‌ پس‌کوچه‌های اطراف حرم دیدم. تا فهمید قصدم ورود به حوزه است، بعد از کمی تعجب، خیلی محکم گفت: تو می‌تونی! من می‌دونم که تو می‌تونی! می‌تونی روحانی با تقوا و عالِم و خوبی باشی و حتی جوّ حوزه رو هم تغییر بدی!
           هنوز طنین صداش و دست‌هایی که از روی قاطعیت تکونشون می‌داد، توی ذهنمه. از اون روز چند سال می‌گذره. حکایتِ اون روز ما، مثِ این می‌موند که دور از دامنه‌ی کوهی، به قله‌ش نگاه کنی. خب؛ قشنگه! فتحش هم آرزوی بزرگیه. اما وقتی کوله‌بارت رو می‌بندی و حرکت می‌کنی، هرچی که نزدیک‌تر بشی، شرایط فرق می‌کنه. مردمِ دور دست، فقط قله می‌بینند. همین! فوقش یه واکنشی هم نشون بدن و بگن: وَه! چقدر قشنگه! چه باشکوهه!
          
ـ از این‌جا به بعد، دیگه روی استعاره رو بر نمی‌گردونم. تو خودت بفهم که منظورم چیه: ـ اما من، بایستی روزها، ماه‌ها، سال‌ها راه برم و راه برم و راه برم. من ِ کوه‌نورد، خسته شده‌م! همه‌ی ماهیچه‌‌های پاهام درد گرفته. کوله‌پشتیِ سنگینم اذیتم می‌کنه. هوا مساعد نیست و هم‌سفری‌هام بُریده‌ن. باید دست اونا رو هم بگیرم. همه دارن نق می‌زنن. وقتی در حین حرکتمون یه جای با صفا پیدا می‌کنیم و می‌شینیم و دور هم غذا می‌خوریم، همه خوشن. دیگه دوست ندارن بالاتر برن. می‌گم: "بچه‌ها! زود بخورید می‌خوایم بریم بالاتر. وقتی نمونده. دیرمون می‌شه."
           بعضی‌ها چشم‌غره می‌رن. بعضی‌ها اخم می‌کنن و کار به قهر کردن هم می‌رسه حتی! می‌گم: "خب بیایید برگردیم! ما که مرد این میدون نیستیم! خسته شدیم. نیرومون تحلیل رفته‌. تا حالا چندتا تلفات داده‌یم.چرا بمونیم؟ برگردیم! ما اینجا آذوقه‌ای نداریم..."

           چندتایی هستند که حاضر باشند برگردند، اما اکثریت می‌گن: "اِ! پس حرف مردم چی؟! بریم و زل بزنیم تو چشمشون و بگیم ما کم آوردیم؟ ما نتونستیم اون بالا پرچم نصب کنیم؟ ضایع است! بشین همین‌جا. کیفت رو ببر! ببین چقدر از این منظر، شهر قشنگه! تا همین‌جایی که ما اومدیم هم خیلی‌ها نمی‌تونن بیان. ما از اون‌هایی که نیومدند بهتریم!"
           اما من می‌ترسم. اینجا گرگ داره. خطر راه‌زن هست. ما توشه‌ی زیادی همراه خودمون نداریم...
           حال این روزهای من، اینه. من، مرد عمل نیستم. مرد جلو رفتن نیستم. اگرچه بعضی از رفتارها و خصوصیاتم، چشم‌پرکن و تحسین‌برانگیز باشه. اما من که خوب خودم رو می‌شناسم. مبنای شناختم از خودم، خودم هستم؛ نه حرف بقیه. کلافگی یه "کوه‌نوردِ وسط برف گیرکرده‌ی خسته‌ و تشنه‌ی** دوست از دست داده‌ی ماه‌ها از خونواده دور افتاده‌ی از ترس وُحُوش و سرما مستأصل" رو تصور کن! من همونم رفیق! من همونم... نه راه پس دارم، نه راهِ پیش.
           ۲. از امام زمانم، خجالت میکشم... .

شب یکـ شنبه
یازدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳
ـ حجره ـ

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *منطق الطیر فرید الدین عطار نیشابوری.
           این قسمت، واقعا جزو قسمتهای تاثیرگذار منطق الطیره. بعضی پرنده ها شروع میکنند به نق زدن. این زبانحال یکیشونه:
           دیگری گفتش که ای پشت و پناه
           ناتوانم، روی چون آرم به راه؟
           من ندارم قوت و بس عاجزم
           این چنین ره پیش نامد هرگزم
           وادیِ دور است و راهِ مشکلش
           من بمیرم در نخستین منزلش

           کوههای آتشین در ره بسیست
           وین چنین کاری نه کار ِ هرکسیست
           صد هزاران سر در این رَه گوی شد
           بس که خونها زین طلب در جوی شد

           صدهزاران عقل اینجا سر نهاد
           وانک او ننهاد سر، بر سر فتاد!
           در چنین راهی که مردانْ بی ریا
           چادری در سر کشیدند از حیا
           از چو من مسکین چه خیزد جز غبار؟
           گر کنم عزمی، بمیرم زار زار...
           در اینجا، هدهد شروع میکنه یه جواب عالی به این پرنده میده. ن.ک: منطق الطیر، ذیل همین اشعار رو.
           ** اصلاح: موقع نوشتن این مطلب به این فکر نکرده بودم که آخه کوهنورد وسط برف و یخ که تشنه نمیمونه! باید گفت: "گرسنه".

۱۴ اسفند ۹۰ ، ۲۲:۵۸

           پیرزنی، در مقابل کوهی ایستاده بود. نگاهی به عظمت کوه کرد و با صدای زیر زنانه‌اش فریاد زد: "خدایا! این کوه را برای من تبدیل به طلا بفرما"! جنس کوه در چشم به هم زدنی، تبدیل به طلا شد! زن نگاهی کرد و جیغی از مستی و خوشحالی زد و گفت: "به به! کور شود کسی که از تو خدا، چیز کوچک طلب کند..."!

 

شب چهارشنبه
۱۴ذی القعدة
۱۴۳۲

۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۶:۵۷

           خدا همه‌ی رفتگان شما رو بیامرزه. بابا بزرگ تعریف میکرد:
           حدود شصت سال پیش؛ شاید هم بیشتر. اون دورانی که به طور کامل، استعمار خاورمیانه رو اداره می‌کرد. من، یتیم نوجوونی بودم که خرج مادر و دوخواهرم رو می‌دادم. یادمه که به طور قاچاق، از طریق خوزستان داشتم می‌رفتم عراق. توی مسیر، در یه منطقه‌ی سرسبز و پر از درخت، (یادم نیست که پدر بزرگ گفته باشه دقیقا کجای خوزستان) دیدم یه آقایی وایساده و دور خودش کلی بچه‌ی قد و نیم قدِ دبستانی جمع کرده. همینطور که سعی می‌کردم منو نبینه، خودمو لای نخل‌ها مخفی می‌کردم و تا جایی که شد، نزدیک شدم تا بشنوم چی‌ می‌گه. 
           رو به بچه‌ها گفت: بچه‌ها! بگید خدایا! به ما میوه بده! به ما رزق بده! به ما غذا بده!
           همه‌ی بچه‌ها تکرار می‌کردند: خدایا! به ما میوه بده! به ما... . 
           و بعد، سکوت حکم‌فرما شد. بعد چند لحظه، اون مرد گفت: دیدید؟! دیدید خدا بهتون نداد؟! همیشه همینطوره! هرکس که از خدا چیزی می‌خواد، خدا بهش نمی‌ده! حالا بیاید از یه راه دیگه امتحان کنیم. بگید: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           بچه‌ها یک‌صدا تکرار کردند: استالین! به ما غذا بده! به ما میوه بده! 
           اون مرد، بلافاصله از پشت سرش، یه کیسه‌ی بزرگ خوراکی درآورد و ریخت جلوی این بچه‌ها. بچه‌های جاهل و گرسنه؛ هجوم آوردند و هرکس به قدر زورش، غذا جمع کرد. بعد که آروم گرفتن و مشغول خوردن شدند، اون مرد ادامه داد: دیدید؟! دیدید استالین به شما غذا داد، اما خدا نداد؟! این که می‌گن خدا به آدم‌ها غذا می‌ده، دروغه! هروقت گرسنه شدید، بگید: استالین به ما غذا بده! اگه بخواید به اعتماد خدا بشینید...
           (ژوزف استالین، رهبر ملعون حزب کمونیست شوروی که دیگه نیاز به معرفی نداره. برای دونستن بیشتر، تو اینترنت جستجو کنید.)

           ۲. بابا بزرگ می‌گفت ول کردم و به مسیرم ادامه دادم. اتفاقا و اتفاقا تو یه نقطه‌ی مرز آبی ( که باز من یادم نیست که گفت کجا، شایدم اصلا از منطقه‌ش اسمی نبرد. نمی‌دونم. چه بسا سواحل بصره بوده باشه. به هر حال: ) دیدم یه عده‌ای، در خفا، بسته‌های خیلی بزرگی رو دارن سمت کشتی می‌برن که بار بزنن. پرچم بریتانیا بود و از قیافه‌ها مشخص بود که بومی نیستند. نسبت به میزان باری که وجود داشت، افراد کمی برای حمل و نقل حضور داشتند. یک نفر که انگار رئیسشون بود، دائما تحریکشون می‌کرد و می‌گفت: زود باشید تا کسی متوجه نشده! یکی‌شون ـ همینطور که بسته‌ها رو جا به جا می‌کرد ـ با خنده رو به اون یکی، گفت: هه هه! عجب خرایی هستند! حالی‌شون نیست** که چطور داریم می‌چاپیمشون! نفتِ تر و تمیز، و مفت...! 

           ۳. با خودم گاهی اوقات فکر می‌کنم: بعدِ گذشتِ این‌همه آزار و اذیت‌هایی که از دست استعمار ـ در طول تاریخ ـ کشیدیم، واقعا چقدر و چقدر و چقدر ساده و پرت هستند، کسانی که هنوز و هنوز فکر می‌کنن برای غرب، مفاهیمی مثل "حقوق بشر"، ذره‌ای اهمیت داره.

سه شنبه
۷شوّال
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
           *و**: ابتدای سوره بقره. ترجمه آزاد: بدونید! و خوب حواستون رو جمع کنید! که خر، خود احمقشون هستند! اما حالیشون نیست! تا زمانی که پرده های غفلت از جلوی چشمانشون کنار بره؛ اونوقت میفهمن که چه کلاه گشادی سرشون رفته!

۱۵ شهریور ۹۰ ، ۱۴:۴۴

           یکی بود، یکی نبود. یه خطاط خوش سلیقه بود، که خیلی خوب خط می‌نوشت و کارش رو مسلط بود. فقط یه ایراد کوچیک داشت و اون‌هم این‌که: گاهی توی نوشته‌هایی که سفارش می‌گرفت، سرخود و بی‌اجازه، دست می‌برد. یه روز یکی از علما اومد پیشش و گفت: می‌خوام یه قرآن نفیس تو این برگه‌‌های گرون‌قیمتی که برات آوردم بنویسی، به شرطی که تمیز و بدون دخل و تصرف خطاطی کنی! فلانی! این دیگه شعر و نثر عادی نیست که بتونی توش دست ببری و آب از آب تکون نخوره‌ها! این قرآنه! کلام خداست! تحریفش حرومه! جیز می‌شی!
           ـ چشم! چشم! خیالتون راحت باشه! تمام تلاشمو می‌کنم.
           مرد خطاط، شروع کرد به نوشتن قرآن و بعد از چند ماه، کارش رو تموم کرد. یه روز اون مرد عالم برای گرفتن سفارشش اومد. 
           ـ فلانی! چه کردی؟ کار ما تموم شد؟
           ـ بله بله! الحمدلله چه کار تمیزی هم از آب در اومده.
           ـ خدای نکرده توش که دست نبردی؛ ها؟
           ـ واللـه چی بگم... خیلی سعی کردم چیزی رو عوض نکنم؛ اما حاج‌آقا! انصافا دو سه جاش در شأن قرآن نبود؛ منم عوضش کردم!
           ـ چی؟! قرآن اشتباه داره؟ کجاش؟! 
           ـ داشتم می‌نوشتم، رسیدم به جایی که نوشته بود: "شَغَلَتْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا" (سوره فتح:11). تعجب کردم! با خودم گفتم قرآن که چیز غلطی نداره؛ اما این‌جا نوشته: شغلتنا! گفتم لابد ناسخ اشتباه کرده. اصلاحش کردم به: "شَدُرُسْنا أَمْوالُنا وَ أَهْلُونا"!
           وقتی رسیدم به یه جایی که نوشته بود: "وَ خَرَّ مُوسى‏ صَعِقا" (سوره أعراف:143). با خودم فکر کردم حضرت موسی که خر نداشت! اون حضرت عیسی مسیح بود که خر داشت! لابد اشتباه شده! برای همین اصلاحش کردم: "وَ خَرَّ عیسی‏ ضعیفا"!
           جای آخرش هم که دیگه اشتباهش فاحش بود! راجع به حضرت مریم دوبار آورده بود:" الَّتی‏ أَحْصَنَتْ فَرْجَها" (سوره أنبیا:91، سوره تحریم:12). چقدر زشت بود! این چه لفظیه (فرج) که تو قرآن به کار رفته؟! زشته! قباحت داره! منم تغییرش دادم به: "الَّتی‏ أَحْصَنَتْ اونجاها"!!
           ـ عارف شهیر معاصر: مرحوم آیت اللـه حاج شیخ محمدجواد أنصاری همدانی ـ رضوان اللـه تعالی علیه ـ این داستان رو ـ در باب این که چقدر بده انسان کلام دیگری رو تحریف کنه ـ نقل می‌فرمودند. البته یه مقداری خودم هم توش دست بردم! ـ

سه شنبه
۱۸رجب المرجب
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سوره مائده، آیه ۱۳.

۳۱ خرداد ۹۰ ، ۱۴:۰۸

۱. أحب لحبّها تَلَعاتِ نجد
أحِبُّ لِحُبّها السُّودانَ حتّی
أحبّ لحُبّها سودَ الکِلاب ِ...

به خاطر عشق لیلی، پستی و بلندی های سرزمینش "نَجد" را دوست دارم!
به خاطر عشق او، غلامان سیاه آن‌جا را ـ حتی ـ دوست دارم!
و حتی، سگان سیاه کوی او را...

           ۲. یادمه؛ بار اولی که حجره نشینن شدم رو. ماه رمضون بود. صبح اومدم و تا عصر به زور خودمو نگه داشتم، اما دَم افطار فیلَم یاد هندوستان کرد و رفتم خونه!
           حالا که چند سال از اون روز می‌گذره، اون‌قدر به حجره انس گرفته‌م، که دوست دارم حتی روزهای تعطیل هم، این‌جا بمونم و استفاده ببرم. دوری از این‌جا، برام ملالت آوره!
           بچه‌تر که بودم، وقتی دو وعده غذای یه جور می‌خوردم، دل‌زده می‌شدم. ولو این‌که لذیذ هم بود. اما الآن گاهی می‌شه دو سه وعده پشت سر هم فقط نون و پنیر می‌خوریم و اعتراضی نیست! یه نمونه‌ش امشب: شام حجره، نون تافتونی بود که صبح خریده بودیم. نفری نصف نون و به اضافه کمی نمک خوردیم و الآن خیلی هم خوش‌حالیم! این‌که می‌گم خوش‌حالیم، واقعا خوش‌حالیم‌ها! گاهی به هم‌حجره‌ایم می‌گم. می‌گم این سفره‌ای که من و شما می‌ندازیم و با دل‌خوشی می‌شینیم می‌خوریم و مشکلات دنیا و بی‌پولی و سختی‌هاش به چیزمون هم نیست (!) رو سلاطین دنیا هم ندارند! طرف بهترین غذاها رو با بهترین تشریفات و مخلّفات، بین آشناهاش می‌خوره، اما شاد نیست. بهش نمی‌چسبه. اما ما این‌جا شده، نون و پیاز خوردیم و واقعا از ذهنمون نگذشته که این چه وضعیتیه؟!
           اینو این‌جا نمی‌نویسم که بگم خیلی زاهدم. که چه جای ریا، وقتی اولا برای خودم می‌نویسم و ثانیا برای ره‌گذری که منو نمی‌شناسه. این رو دارم ثبت می‌کنم برای این‌که بگم: عشق، همه چیز رو حل می‌کنه. همه‌ی سختی‌ها رو به جون آسون می‌کنه. نه تنها آسون، که سختی‌ها می‌شن لذت! اگرچه ما در راه امام زمان علیه السلام چیزی از بلا نچشیدیم. الحمدلله امکانات و وضع زندگی‌مون مثل طبقه‌ی متوسط جامعه‌ست و کم و کسری نداریم. اما در حد خیلی خیلی خیلی ضعیفش، اینو ادراک کردم که اگه محبت باشه، سختی‌ها آسون می‌شه. 
           ۳. مرحوم علامه‌ی طباطبایی ـ رضوان اللـه علیه ـ می‌فرمود: ما با مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قوچانی در نجف، دو سال، شب و روز غذامون نون و چایی بود؛ اما یک بار هم از ذهنمون نگذشت که: "این چه وضعیتیه که ما داریم؟"!
           اون‌ها کجا و ما کجا؟ تا یه ذره اوضاعمون بالا پایین می‌شه، دادمون هوا می‌ره!
           ۴. یکی از دوستان اهل حال، یه شب اومد پیشم و در بین صحبت، گفت: دو سه سال پیش که برف شدیدی اومد، (زمستان ۸۶) آب تو لوله‌های مدرسه یخ زده بود. من تو حجره تنها بودم. نصف شب بلند شدم که نافله بخونم. همون‌طور که تو رخت‌خوابم نشسته بودم، فکر کردم و یادم اومد که آب نیست، باید برم سر حوض، یخ‌ حوض رو بشکنم و وضو بگیرم. سوز سرمایی که از لای در حجره میومد تو، گرمی جای خواب و فکر یخ حوض، منصرفم کرد! همون‌طور که نشسته بودم، به قصد خوابیدن دراز کشیدم. تو همین حین، یه دفعه صدای خیلی عجیب و کاملا واضحی از عالم بالا شنیدم که می‌گفت: "عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد!"

شب جمعه
۲۳جمادی الثانی
۱۴۳۲
(اولین مطلب نوشته و ارسال شده در حجره!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مات اویم مات اویم مات او!/مولانا.

۰۶ خرداد ۹۰ ، ۲۲:۵۲