یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۷ مطلب با موضوع «لبخندها» ثبت شده است

           با یکی از اساتید خیلی با سواد، داشتیم تو خیابون راه می‌رفتیم. بعد یه صحبت، سکوت کرده بودیم که یه دفعه رو به من کرد و سکوت رو شکست:
           ـ فلانی!
           ـ ها؟!
           ـ من تا حالا فکر می‌کردم قد بلندم؛ ولی الآن که دارم کنار تو راه می‌رم، احساس می‌کنم "...خــــمتم"!
(تا یه ربع همه از خنده بنفش بودند!)

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شاعر:؟

۲۶ مرداد ۸۹ ، ۰۵:۰۲

           نیم ساعتی هست که افطار کرده‌یم. حسّ مجلس رفتن نیست، اما اگه یه همراه پیدا کنم می‌رم. برا همین مسیج زدم به مجید:
           ـ "میری جلسه؟"
           بعد چند دقیقه جواب فرستاد:
           ـ "نمی‌دونم. فعلا که در حدّ مرگ خورده‌م! دعا کن بتونم بلند بشم. دارم می‌ترکم!"
(با خوندن این مسیج، بعد مدت‌ها بلند خندیدم!)

شب اول رمضان المبارک ۱۴۳۱

۲۰ مرداد ۸۹ ، ۱۹:۱۴

           ۱. راجع به فرار قوم بنی اسرائیل از دست فرعون و غرق شدن فرعونی‌ها در رود نیل، یه داستان جالبی هست که شنیدنش خالی از لطف نیست:**
           می‌گن وقتی همه‌ی‌ یاران فرعون غرق شدند، حضرت موسی نگاه می‌کنه می‌بینه یه نفر هست که زنده مونده! دقت که می‌کنه، می‌بینه این همون دلقک قصر فرعونه، که مثل حضرت موسی عبا و قبا و عِمامه می‌بسته و ادای حضرت موسی رو جلوی فرعون در می‌آورده! مثلا می‌گفته:"ای فرعون! به خدای واحد ایمان بیاور!"؛ بعد فرعون و اطرافیانش می‌زدن زیر خنده و خلاصه تفریحشون این بوده! حضرت موسی، تا این صحنه رو می‌بینه، ناراحت می‌شه و ـ به زبان حال البته!‌ـ عرض می‌کنه: خدایا مسخره‌شو در آوردیا! آخه این چه کاریه؟! این پدر ما رو در آورده بود! همه‌ش ادای منو در می‌آورد، چرا این غرق نشد؟ چرا عذابش نکردی؟ می‌گن خطاب اومد که: ای موسی! وقتی این مثل تو لباس می‌پوشید و ادای تو رو در می‌آورد، من خوشم میومد! چون خودش رو شبیه به تو می‌کرد، ما از عذابش صرف نظر کردیم!
           ۲. وقتی پیغمبر صلی اللـه علیه و آله می‌رفتن داخل مسجد الحرام و نماز می‌خوندن، فردی بود که به حضرت نگاه می‌کرد و بعد از رفتن ایشون، می‌خواست ادای رسول اللـه رو در بیاره. تا شروع کرد مثل ایشون راه رفتن و صحبت کردن، کمرش خشک شد و سه روز به همون حالت موند و از دنیا رفت!
           ۳. می‌دونی نتیجه‌ای که من از مقایسه‌ی این دو داستان می‌گیرم چیه؟ این که "کار خدا به آدمی‌زاد نرفته"! یعنی ما با "دو دوتا چارتا"ی خودمون، قبل از شنیدن این دو قصه، خیال می‌کنیم که اگه دین‌های الهی حق باشن، هرکس که ادای پیغمبری رو دربیاره، باید عذاب بشه. اما وقتی داستان اول رو می‌خونیم، می‌بینیم این‌طور نیست. بعد ممکنه خیال کنیم خب پس حالا هرکس این کار رو انجام بده،‌ تو عذابش تخفیف یا تاخیری هست؛ یا شاید هم اصلا بخشیده بشه. اما وقتی داستان دوم رو می‌خونیم، می‌بینیم که این‌طور نیست! یعنی اشتباهی که مردم، و حتی ـ در طول تاریخ‌ـ خیلی از علمای دین کرده‌ن اینه که توجه ندارن پرونده‌ی هرکس، فقط و فقط مختص به خودشه؛ هیچ‌کس با دیگری مقایسه نمی‌شه. خدا نسبت به شرایط هر بنده‌ای، براش حکم می‌کنه. 
           ۴. داستان حضرت موسی یه نکته‌ی ظریفی داره که تو حدیث رسول اللـه نهفته‌ست:"من تشبَّهَ بقوم فهو منهم"؛ یعنی: هرکس شبیه به عده‌ای بشه، از اون‌ها به حساب میاد. رو همین مقیاسه که می‌گن مثل آدم‌های خوب تیپ بزنید و لباس بپوشید،‌ نه مثِ بی‌سر و پاها!

۲/۷/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حدیث از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله هست. از امیرالمؤمنین هم نقل شده؛ و جزو مشهورات به حساب میاد.
** اگرچه زیاد دنبال سند این داستان نگشتم، اما پیداش هم نکردم. اون چه که نسبت به صحتش منو مظنون کرد،‌ این بود که مرحوم آیت اللـه مدرس، سر کلاس "سیوطی" این رو نقل کرد. همین نقل ایشون خودش سندیه بالاخره!

۲۵ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۳۷

           ۱. خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه. آیت اللـه بهجت وقتی بعد از نماز از مسجد بیرون میومد، مردم می‌ریختن دورش و التماس دعا داشتن. یه روز بنده خدایی دوربین دست گرفته بود و می‌خواست از ایشون عکس بندازه، که ایشون خندید و فرمود: بابا! "سالبه‌ی جزئیه"* که عکس نداره!!
           ۲. پریشب‌ها خوابشو دیدم. نشسته بود رو یه جایی، یه چیزی داد بهم. یه حرف‌هایی هم زد؛ اما نه اون بسته رو خاطرم هست که چی بود، و نه از حرف‌هاش چیزی یادم مونده. با همون قبای خاکستری بود و شال سفیدِ دور کمر و عِمامه‌ی سفید... خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه!

جمعه ۲۸/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برای توضیح کسی که نمی‌دونه، باید بگم: جملات خبری‌ای که جزئی و منفی هستن، تو منطق اسمشون "سالبه‌ی جزئیه"اس. تنها قضایایی که از دید منطقی برعکس شدنشون درست نتیجه نمی‌ده، سالبه‌های جزئیه هستن. مثلا نمی‌شه از قضیه‌ی "بعضی انسان‌ها شاعر نیستند"؛ عکس گرفت که: "بعضی شاعر‌ها انسان نیستند"؛ یا "هیچ شاعری انسان نیست". (برای دونستن بیشتر، به کتاب‌های منطقی مثل منطق مظفر، یا شرح شمسیه، یا جوهرالنّضید مراجعه کنید.)

** پیران جهان دیده و رندان بلاکش؛ آیا به کجایند، کز ایشان خبری نیست؟!/ ناصرالدّین شاه قاجار.

۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۰۱

           کتاب‌خونه‌ی آیت اللـه مرعشی نجفی، یکی از بزرگ‌ترین مجموعه‌‌های کتاب ایرانه. چند روز پیش برا مطالعه رفته بودم اون‌جا. یه کتاب از تالار قفسه‌باز برداشته بودم نگاه می‌کردم، رسیدم به صفحه‌ای که نویسنده یه بیت شعر به عنوان شاهد آورده بود:
پسرانه پیشم آیی،  پدرانه  بوسمت لب
چه کنم  پسر ندارم،  چه کنی پدر نداری!
بعد دیدم یکی که قبل از من این کتاب رو می‌خونده، اومده شعر رو اصلاح کرده و روی بعضی لغاتش خط کشیده و کنارش درست‌ترش (!) رو نوشته. نتیجه‌ش شده بود:
عاشقانه  پیشم آیی،  برادرانه  بوسمت لب
چه کنم خواهر ندارم،چه کنی شوهر نداری!
           یکی از رفقا پیشم درس می‌خوند، نشونش دادم و کلی خندیدیم. حالا کتاب‌خونه‌ی ساکت، و من هرچی می‌خواستم جلوی خنده‌مو بگیرم، نمی‌تونستم! خنده‌م از شعر نبود؛ از این می‌خندیدم که موقع خوندن این کتاب علمی خشک، این چطور به ذهنش رسیده بره تو این فاز و شعرو عوض کنه؟! البته اصلاحیه‌ی این آقای خوش‌ذوق، از جهت وزن لنگ می‌زد! باید می‌نوشت:
دلبرانه   پیشم  آیی، همسرانه بوسمت لب
چه کنم که زن ندارم، چه کنی شوهر نداری!

چهارشنبه ۱۲/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*شعر از حکیم مشهور، میرزا ابوالقاسم میرفندرسکی هست.

۰۵ خرداد ۸۹ ، ۱۷:۵۷

           من پشت میز درس می‌خوندم، اون رو زمین به متکا لم داده بود و داشت زور می‌زد برا فاطمیه شعر بگه! بعد نیم ساعت شروع کرد یه دو بیتی خوندن. مضمون یه مصرعش این بود که "همسرش را در بیابان دفن کرد"! با لبخند گفتم: حضرت زهرا رو که تو بیابون دفن نکردند! یه دفعه حالش گرفته شد، با ناراحتی پرسید: چرااا؟!! من که از حالت ناراحتی چهره‌ش و طرز "چرا" گفتنش مُرده بودم از خنده، جواب دادم:به خاطر این‌که زحمتت به باد نره می‌گی "چرا"؟! یه چند لحظه جواب نداد! اصلا نمی‌خندید! اما من از خنده دل درد گرفته بودم! بعد یه ذره گفت: شانس نداریم!!!

یک‌شنبه ۹/۶/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*وز درون من نجست اسرار من/مولانا.

۰۲ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۱۵

           یه سال بیشتره، که هوس دارم تو رکعت اول نمازای عشا، سوره "صاد" بخونم؛ اما حفظش نیستم.
           تا این که چند وقت پیش با محمدصادق رفته بودیم یکی از بازارای تهران. نزدیک در ورودی پاساژ، یه پیرمردی از این سوره های جیبی قرآن میفروخت. خم شدم و دقت کردم؛ پرسیدم: "سوره صاد نداری؟" پیرمرد هاج و واج نگاه کرد و هنوز جواب نداده بود که محمدصادق پرید وسط و گفت: "بین این همه پیغمبر، سراغ "جرجیز" رو میگیری؟!"

شب ۲۵/۱۲/۱۴۳۰

۲۱ آذر ۸۸ ، ۱۵:۴۵