یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۱۲۴ مطلب با موضوع «حالات روحی» ثبت شده است

           آخ آخ! چقدر هوس کرده‌م برم یه حموم سنتی/سونا بخار  رو قرق کنم، بعد درجه‌ی حرارت اون‌جا رو ببرم بالا تا از غلظت بخار آب، چشم چشم رو نبینه!
           لُنگی ببندم به کمر و بخوابم دمر و یکی بیاد یه کیسه‌ی درست حسابی به تنم بکشه و مشت‌‌مالی بده و یه خوش صدایی هم باشه ـ ترجیحا محمدصادق! ـ گوشه‌ی گرمابه واسه‌ خالی نبودن عریضه مث بلبل چه‌چه بزنه و غزل بخونه! آی حالی می‌ده! به جان آدمیّت!

دوشنبه
۹شوال
۱۴۳۳هـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* فی البداهه، به تقلید از غزل معروف دیوان کبیر ملای رومی.

۰۶ شهریور ۹۱ ، ۱۳:۰۷

غم مخور، معشوق اگر امروز و فردا می‌کند
شیر دوراندیش با آهو مدارا می‌کند

زهر دوری باعث شیرینی دیدارهاست
آب را گرمای تابستان گوارا می‌کند

جز نوازش شیوه‌ای دیگر نمی‌داند نسیم
دکمه‌ی پیراهنش را غنچه خود وا می‌کند

روی زرد و لرزشت را از که پنهان می‌کنی؟
نقطه‌ضعف برگ‌ها را باد پیدا می‌کند

دلبرت هرقدر زیباتر، غمت هم بیش‌تر
پشت عاشق را همین آزارها تا می‌کند

از دل هم‌چون زغالم سرمه می‌سازم که دوست
در دل آیینه دریابد چه با ما می‌کند

نه تبسم، نه اشاره، نه سوالی، هیچ چیز
عاشقی چون من فقط او را تماشا می‌کند...*

دوشنبه
۹شوال
۱۴۳۳هـ

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* کاظم بهمنی.

۰۶ شهریور ۹۱ ، ۱۲:۲۵

دارم به اون شب و روز جمعه‌هایی فکر می‌کنم
که من اسیر خاکم...
نمی‌دونم گذرت از کنار قبرم می‌افته یا نه؟

صبح جمعه
۶شوال۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* لب بگشا که میدهد لعل لبت به مُرده جان/حافظ.

۰۳ شهریور ۹۱ ، ۰۴:۴۸

بعضی لذت‌ها
اگرچه معاف از مالیاته
قابل انتقال به غیر نیست!
حالا هرچی هم من زور بزنم و بگم خوندنش کیف داره، تا نخوری ندانی!

شب ۵شنبه
۵/۱۰/۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* مناجات مریدین! 

۰۱ شهریور ۹۱ ، ۲۰:۲۴

آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود...

 

غروب چهارشنبه
چهارم شوال المکرم
هزار و چهارصد و سی و سه

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.

۰۱ شهریور ۹۱ ، ۱۷:۲۴

           آخر ماه مبارک، همیشه برام غم‌انگیز بوده. حالا نگم همیشه، اکثر موقع‌ها.
           از این‌که این سفره جمع می‌شه، مصیبت زده می‌شم.
           هیچ‌ سالی نتونستم فلسفه‌ی عید بودن روز فطر رو ادراک کنم. از نظر دلایل روی کاغذ، می‌دونم؛ اما به دلم ننشسته هنوز.
           شاید مانع نفهمیدنم، نقص خودمه. یعنی مثلا ما می‌گیم عید فطر رو به شکرانه‌ی این ضیافت سه ماهه، جشن می‌گیریم و از خدا تشکر می‌کنیم که به ما فرصت خودسازی داد و ما رو پاک کرد. خب؟ من که پاک نشدم چی؟ من که احساس می‌کنم هنوز پر هستم از عیوب چی؟ من که حتی از فرصت‌های ماه مبارک استفاده نکرده‌م کجای این شادی جا دارم؟
           نمی‌دونم... ولش کن...
           امسال یه جورایی حس غم مضاعفی هم داشت برام. با اتفاقاتی که شب بیست و سوم افتاد، به نظر می‌رسه من برای همیشه از روزه گرفتن محروم شدم... چقدر تلخه...

شنبه
۲۹رمضان المبارکـ
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یعنی: خداحافظ ای ماه!
که پیش از إقبالت، لحظه شماریم
و
قبل إدبارت، افسرده! /
دعای وداع با ماه مبارک رمضان؛ إمام زین العابدین علی بن الحسین علیه السلام.

۲۸ مرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۷

           بو بکش!
           به مشام تو هم می‌رسه؟ تو هم متوجه می‌شی؟
           دهه‌ی آخر ماه مبارک، انگار مادر سادات چادرعنایتش رو پهن می‌کنه رو آسمون دنیا و بوی مست کننده‌ی قلب و سرّ ولایت می‌پیچه تو ماه مبارک... که اولین ثمره‌ی این عنایت حضرت زهرا، شب نوزدهمه...
            خدا رحمت کنه مرحوم علامه‌ی طباطبایی رضوان اللـه علیه رو. من شنیده‌م بعضی از ایشون نقل کردند که شب قدر زیاد حضرت زهرا سلام اللـه علیها رو یاد کنید. این جمله، جمله‌ی عجیبیه.
           حضرت مادر سلام اللـه علیها در شب قدر چه تأثیری دارند؟  تأثیر انفعالی نفْس حضرت در عالم تکوین، ارتباطش با تقدیر مشیّت‌ الهی این شب‌ها، چطور تصور می‌شه؟ اللـه اکبر! من با این عقل ناقصم چطور بفهمم؟! لذا تو قرآن هست: و ما أدراک ما لیلة القدر؟! یعنی اصلا تو چی می‌فهمی که شب قدر یعنی چی؟ بماند این‌که امام صادق علیه السلام فرمودند "اللیلةُ فاطمة، و القدرُ اللـه"! معنای ساندویچی‌ش: "لیلة القدر" یعنی فاطمه‌ی خدا!
           دوست دارم بنویسم و از طرفی نمی‌دونم چطور... یعنی گفتن از بعضی چیزها خیلی سخته... بعضی‌ها اون‌قدر شخصیتشون عظیمه، که هرچی بنویسی، شرّ و ور و بافتنی و تخیله! چون درست نمی‌دونی با کی طرفی... این ابیات شیرین‌ترین عباراتیه که راجع به اظهار عجز از توصیفِ حضرتِ مادر خونده‌م. زبونم بند اومده. همین رو فقط دارم بگم:

ای بهشت قرب پیغمبر جمالت فاطمه
ای تمام انبیا مات جلالت فاطمه
ای تمام وحی در موج خیالت فاطمه
ای همه مرهون فیض بی‌زوالت فاطمه
طاهره انسیه حورایی نمی‌دانم که‌ای؟
فاطمه صدیقه زهرایی نمی‌دانم که‌ای؟
عقل و هوش و دانش و افکار خود را باختیم
با کمیتِ وهم تا آن سوی هستی تاختیم
یا به مضمون، یا به ایراد سخن پرداختیم
دست‌ها بر رشته‌های چادرت انداختیم
شعرها خوانده، غزلْ قطعه، قصائد ساختیم
عاقبت دیوانه گشتیم و تو را نشناختیم
حور، انسان یا ملک یا فوق اینان چیستی؟
کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی؟
!*

صبح پنج شنبه
۲۷ماه مبارک رمضان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* استاد غلامرضا سازگار. شاید بشه به جرأت گفت که در بین معاصرین، ایشون تنها کسی هستند که به این اندازه شعر فارسی برای اهل بیت سروده اند. اون هم شعرهای جون و آبدار!  حَفَظَه اللـهُ و حَشَرَهُ مَعَ أحبّائِهِ و أولیائِهِ.

۲۶ مرداد ۹۱ ، ۰۵:۲۵

مُهَیمِنا!
به رفیقان خود رسان بازم...*
کبوتر حرم

دوشنبه
۲۶شعبان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۲۶ تیر ۹۱ ، ۱۲:۳۱

           چند وقته دارم به این فکر می‌کنم. واقعا اگر ما عشق نداشتیم، چی داشتیم؟!
           تو این لجن‌زار دنیا، تو این کثافت‌خونه‌ی خاک، اگر محبت نبود، اگر حقیقت به این زیبایی نبود، واقعا به چه امیدی زنده می‌موندیم؟! از چی لذت می‌بردیم اون‌وقت؟! حقیقتا دنیا ـ با تمام زرق و برقش ـ چه چیزی داره که ما برای همیشه دل‌باخته‌ش بشیم؟ اگر عشق نبود، ما جونمون رو فدای چی می‌کردیم؟! اگر عشق نبود، ما با چی تطهیر می‌شدیم؟! با چی از شرّ نفس کثیف خودمون راحت می‌شدیم؟ وَه که چقدر حتی حرفش هم لذت‌بخشه! فما أحلی اسماؤکم؟!
           زیباست... تبارک اللـه... تبارک اللـه از این عشق... خدایا چه آفریدی؟!
           می‌خندیم برای عشق... گریه می‌کنیم برای عشق... عشق... عشق... عشق... هو... اللـه... فدای عشق... جان‌ها فدای گرد و غبار قدوم عشق...
           جانم فدای تو! نمی‌دونم قبول می‌کنی یا نه؟! قابل قربانی شدن هست یا نیست!؟
           هستی‌ام صدقه‌ی سرت ای عشق!
همون پایین پای پسر موسی بن جعفر ـ علیهم السلام ـ هستی‌ام را برایت چوب حراج زدم: بأبی أنت و أمّی و نفسی و مالی و أسرتی!
          همه هستی‌ام فدایت! پدرم، مادرم، خودم، اهل و عیال و نان‌خورهایم! مالم و اعتبارم... همه وجودم! آبرویم برای تو! دین و دنیایم فدایت!
          بردار و برو!
          بگیر و ر احتم کن!
           خودت را! خودت را عشق است!
           دوست دارم برم سر شلوغ‌ترین چهارراه شهر و فریاد بزنم: آی غافل‌های شهر! به چه مشغولید؟! به چه دلخوشید؟! بیایید ببینید عشق چه کولاک است! ببینید عشق چه مزه‌ای می‌دهد! بیایید ببینید! چشم‌بندی نیست! تبلیغ دروغ نیست! به واللـه حقیقت دارد! هرچه گفتند راست بود! بیایید که پیاله‌ها لبالب از میِ گلگون، بر سر سفره‌هاست، اما شما هشیارید و از این پیاله‌ها غافل! بیایید بنوشید! بیایید! به چه مشغولید؟! دل بدهید به عشق؛ دل بکنید از دنیا! و:

بمیرید! بمیرید! در این عشق بمیرید!
در این عشق چو مُردید همه روح پذیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین مرگ نترسید!
کزین خاک برآیید سماوات بگیرید!
بمیرید! بمیرید! وزین نفس ببُرّید!
که این نفس چو بند است و شما همچو اسیرید!

           جانم فدای عشق! مشغول به چه شده‌اید؟! مثل کودکان آب‌نبات کثیفی در دهان گرفته‌اید و نفی لذت نکاح می‌کنید! رها کنید این عقل کودکانه‌تان را! دور بیندازید!
           آه! چه بگویم؟! چی بگم که شما آخرالزمانی هستید! که شما گرفتار عذاب خفی الهی شدید! هرچه در گوشتان می‌خوانم، انگار بی‌هوش دنیا شده‌اید! "و تری الناس سکاری، و ما هم بسکاری، و لکن عذاب اللـه شدید!" مردم را بی‌عقل می‌بینی، که آن‌ها بی‌عقل نیستند! بلکه عذاب خدا شدید است و بر دل‌هاشان قفل زده شده است...
           بیایید بنوشید از این شراب! دنیا مال ماست، اما ما مال دنیا نیستیم! دنیا را رها کنید! عشق! می‌بینید؟! واقعا متوجه نمی‌شوید؟! اسمش هم جگرها را خنک می‌کند! اشک‌ها را جاری می‌کند! لِردها را شست‌ و شو می‌دهد و کثافات را می‌زداید!
           جانم فدای عشق! جانم فدای عشق!
           سرم روی نیزه‌ها! به راهت ای عشق...
           تنم زیر ستوران...
           ما فقط به یک پیاله مست شدیم و این‌چنین طاقت از کف دادیم! پس چه بگوید آقای شهیدان دو عالم؟! او که ساقی این مستی بود و هست!
           هلال بن نافع می‌گوید: هیچ کشته‌ای را در عمرم ندیدم، که مثل حسین بن علی، لحظه به لحظه به کشته شدنش که نزدیک شود، رنگ و رخساره‌اش نورانی‌تر و حالاتش عجیب‌تر گردد!
           به خدا قسم لَمَعات نور حسین بن علی مرا از فکر این‌که او را بکشم باز می‌داشت!
           در خون خود می‌غلتید و محاسن را به خون‌هایش خضاب می‌کرد و مست از این شراب ربوبی می‌فرمود: إلهی رضاً بقضائک! لا مَعْبُودَ سِواک... یا غیاثَ المُسْتغیثین...
           خدایا... این چه حالی‌ست... بار اولی‌ است که هم مستم و هم حزین! هم طرب دارم و هم اندوهگینم! هم روضه می‌خوانم و اشک می‌ریزم و هم از مستی می‌خواهم برقصم و نعره بزنم!
چقدر خوب معنا را به تصویر کشیده شیخ اشراق ـ نور به قبرش ببارد! ـ :

گر عشق نبودی و غم عشق نبودی
چندین سخن نغز که گفتی؟ که شنودی؟
گر باد نبودی که سر زلف ربودی
رخساره‌ی معشوق به عاشق که نمودی...؟!

یادم نیست امروز چه وقت است
نمی خواهم هم به آن فکر کنم
خودت را عشق است!
یا هو...**

شب سه شنبه
بیستم شعبان
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* احساس سوختن به تماشا نمیشود.../شاعرش؟
** تمامی اصلاحات متن و ویرایش و مصدریابی، چند ساعت بعد از نگارش مطلب انجام شد. در وقت نوشتن این پُست، از خودم بیخود بودم. مطالب اینجا چیزی جز شطحیات نیست. بعد که حالم بهتر شد، خواستم حذفش کنم، دلم نیومد.
اما بعید میدونم خوندن این پُست برای خواننده فایده ای داشته باشه.

۱۹ تیر ۹۱ ، ۱۵:۳۰

           مامان می‌گفت: "وقتی خیلی بچه‌ بودی، هیچ‌چیز ازم نمی‌خواستی. برام حسرت شده بود که وقتی دستت رو می‌گیرم و می‌برمت بیرون، ازم یه چیزی بخوای؛ بگی فلان چیز رو برام بخر.
           می‌گفت یادمه یه بار بردمت جلوی یه مغازه‌‌ی اسباب‌بازی فروشی. اون‌جا عمدا وایسادم، تا خوب نگاه کنی، یه چیزی چشمت رو بگیره و بگی. همین‌طور فقط نگاه کردی! هیچی ازم نخواستی!"
           و  می‌گفت: "وقتی نوزاد بودی، اصلا گریه نمی‌کردی. توی فامیل، همزمان چند مادر بودیم که وضع حمل کرده بودیم و تو، تنها بچه‌ای بودی که هر وقت از خواب بیدار می‌شدی ـ حتی وقتی که گرسنه بودی ـ می‌خندیدی! همیشه اطرافیان می‌گفتند: ماشاءاللـه! چه خوش‌رو! بچه‌ها معمولا وقتی از خواب بیدار می‌شن گریه می‌کنن، اما این نه!"
           سوم این‌که تعریف می‌کرد: "هیچ‌وقت نمی‌زدمت. یعنی چون بهونه‌ای دستم نمی‌دادی، دلیلی نداشت بخوام بزنمت. یه بار یه اذیتی کردی، خیلی جدی، ولی آروم زدم پشت دستت. حدود چهار پنج سالت بود. سرت رو آوردی بالا و با حیرت به چشمام نگاه کردی. اصلا باورت نمی‌شد! اشک دوید توی چشمات و رفتی سریع خودت رو از من قایم کردی که نبینمت..."
           ۲. همه‌ی اینا رو گفتم که به این‌جا برسم:
           خدایا!
           از تو طلبش کردم؛ ندادی!
           حکمتت را عشق است!
           اما احساس می‌کنم زدی روی دستم!
           قربان حلمت! حاجتم برای رضای تو بود! برای قرب به تو بود! پس از اشک‌هایی که بی‌اختیار دویدند روی گونه‌هایم، خرده مگیر...

نگارش در شنبه
۱۰/۸/۱۴۳۳
مشهد مقدس رضوی
ارسال: پنج شنبه
نیمه شعبان
قم المقدسة

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر تیتر رو عوض کردم. این مناسب ترم بود./از حافظ.

 

۱۵ تیر ۹۱ ، ۱۵:۴۲