یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳۳ مطلب با موضوع «حکایات» ثبت شده است

سخن می‌گفت از احکام عیسی:
کسی‌تان گر زند سیلی به رخسار
میاشوبید بر وی هیچ، زنهار!
اگر بر راست زد چپ پیش آرید!
وگر چپ، راست نزدیکش آرید
زجا برخاست ماهی عنبرین موی
گشود از یکدگر لعل سخن‌گوی
که: بهر سیلی این حکم مبین است؟
و یا در بوسه هم حکم این چنین است؟!*

دوشنبه
۲۳ربیع الثانی
۱۴۳۲

ــــــــــــــــ
*أحمد أشتری.

۰۸ فروردين ۹۰ ، ۱۲:۰۴

           استاد میم نقل می‌فرمود: شخصی نزد مرحوم آیت اللـه میرزا محمدرضا قمشه‌ای ـ رحمة اللـه علیه ـ گفت: آیا این حرفهایی که عرفا می‌زنند (از سلوک و آداب و مَشاهد و کرامات و مقامات...)، بافتند، یا یافتند؟ در جواب فرموده باشد: اگر بافتند، خوب بافتند و اگر یافتند، خوب یافتند!

شب دوشنبه
بیست و سوم
ربیع الثانی۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*هر نکته که گفتند، همان نکته شنیدند/فروغی بسطامی.

۰۷ فروردين ۹۰ ، ۱۸:۳۶

            یه طلبه‌ای همیشه زیر لب خطاب به سیدالشهداء علیه السلام زمزمه می‌کرد: "یا لیتنا کنّا معکم..." ای کاش ما با شما بودیم و کشته می‌شدیم و به سعادت می‌رسیدیم.
            یه شب خواب دید که صحرای کربلاست و شکل واقعه همون‌طوریه که برای ما طبق روایات تصویر شده. یه طرف خیمه‌های دشمن و یه طرف خیمه‌های أهل بیت رسول خدا صلی اللـه علیه و آله. می‌ره طرف خیمه‌های امام حسین علیه السلام که بشه جزو اصحاب حضرت، جلوشو می‌گیرن و می‌گن: اول باید بری خیمه‌ی فرماندهی لشکر: خیمه‌ی قمر بنی هاشم حضرت أباالفضل عباس علیه السلام، اجازه بگیری. وارد اون خیمه می‌شه و می‌بینه حضرت عباس، همون‌طور که گفته بودند... چهره مثل ماه شب چهارده می‌درخشه! بی‌مقدمه خود حضرت ازش پرسیدند: می‌خوای همراه ما بجنگی؟
           ـ بله!
           ـ سلاح داری؟
           ـ نه!
           ـ من بهت سلاح می‌دم. بگیر!
           نگاه می‌کنه می‌بینه قمر بنی هاشم از لباسش یه مداد درمیاره و می‌گیره جلوش! همون‌طور که طلبه‌ی بیچاره هاج و واج خیره شده بوده به چهره‌ی عموی سادات، خود حضرت توضیح می‌دن: با این بجنگ! درس بخون و بنویس، و از دین خدا دفاع کن!

جمعه هجدهم از
محرم الحرام ۱۴۳۲

۰۳ دی ۸۹ ، ۱۲:۲۹

           ۱. چند روز پیش یکی از اساتید ادبیات یه داستان تعریف ‌کرد که برام جالب بود. گفتم با لحن خودش اینجا بنویسمش:
           قبل انقلاب تو شیراز یه حسینیه داشتیم که هیئتی داشت و وقت محرم و صفر بساطی به راه می‌کرد. یه "علی دیوونه"‌ای هم بود، که خیلی قد بلند بود. این با این‌که شیرین عقل بود، هر سال تو ایام عزاداری یه عَلَم و پرچم بلند دست می‌گرفت و وایمیسّاد وسط دسته و گریه می‌کرد و سینه می‌زد. این بچه‌های ده دوازده ساله هم دورش جمع می‌شدن و سینه می‌زدن. تا این‌که این علی دیوونه‌ی هیئت ما فوت کرد. (سیاق کلام استاد طوری بود که انگار علی جوون‌مرگ می‌شه. اما نگفت علت فوتش چی بوده).
           اهل هیئت می‌برنش غسّال خونه و در حین غسل و کفن کردن بدن، یکی از نظامی‌های ساواک ـ که فوت شده بود ـ رو میارن تو غسال خونه. به امر حکومتی، کار تو تابوت گذاشتن بدن علی رو عقب می‌ندازن و شروع می‌کنن به رسیدگی ِ بدن این آقا، که ظاهرا از بلندپایه‌های ساواک بوده؛ چون می‌گن با یه پرواز فوری می‌خوان بدنش رو ببرن کربلا دفن کنن. غسل و کفن اون افسر تموم می‌شه و بدن رو می‌برن برای فرودگاه و پرواز به سمت عراق.
           جنازه‌ی علی رو هم می‌ذارن تو تابوت و سمت یکی از گورستونای شیراز راهی می‌کنن. وقتی خونواده‌ی علی و هیئتی‌ها بدن رو می‌ذارن توی قبر و تلقین‌گر کفن رو کنار می‌زنه (برای این‌که صورت میت رو بذاره روی خاک و تلقین بده) می‌بینه این علی نیست! تفحص و پرس‌و‌جو می‌کنن، می‌فهمن این همون افسره‌ست! خلاصه کاشف به عمل میاد که بدن علی اشتباهی سوار هواپیما و سوی کربلا شده!
           جالب‌انگیزناک‌ترش این‌جا بود: کسانی هم که تو هواپیما بوده‌ن و بنا بوده بدن افسر رو ببرن، هیچ‌ آشنائی‌ای با اون افسر از قبل نداشته‌ن و با وجود این‌که چهره‌ی علی رو قبل دفن می‌بینن، خیال می‌کنن این همون افسره؛ و بدن علی تو خاک صحن آقاش سیدالشهداء علیه السلام آروم می‌گیره... .
۲. بدجور بوی محرم میاد! از دیشب بچه‌های هیئت مشغول کارای حسینیه شده‌ن... .

شب شنبه
۲۷ذی الحجة
۱۴۳۱

۱۲ آذر ۸۹ ، ۱۳:۴۷

           بابابزرگ تعریف می‌کرد: اون وقت‌ها (حدود پنجاه‌ ـ شصت سال پیش) که ما نجف بودیم، شرکت کوکاکولا یه مرکز فروش تو نجف زده بود. و چون خیلی از مردم بار اولشون بود که نوشابه می‌دیدن، رفتن پیش مرحوم آیت اللـه شیخ عباس قمی، و از حکم خوردن نوشابه پرسیدند. ایشون فرموده بود: "این کوکاکولا که می‌گید، فایده‌ش چیه؟" گفته بودن: "برا هضم غذا خوبه." شیخ عباس جواب داده بود: "خب کم‌تر غذا بخورید!!"

شب جمعه
۲۹شوال۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
*ملّای رومی.

۱۵ مهر ۸۹ ، ۲۰:۳۹

           ۱. شاهدها می‌گفتن: خونه‌ی آقا رو که آتیش زدند، زن و بچه بعد چند دقیقه تونستن بیرون بیان؛ اما خبری از ایشون نبود! اهل حرم بیرون از خونه جیغ و ناله‌شون بلند شد. به صورتشون پنجه می‌کشیدن و خیال می‌کردند که حتما امام تو آتیش سوخته. بعد یه مدتی، با تعجب دیدیم امام صادق علیه السلام، صحیح و سالم، خیلی با آرامش از آتیش بیرون میومد و دوباره تو آتیش می‌رفت و می‌فرمود: من فرزند ابراهیم خلیل علیه السلام هستم!
           فردای اون روز، رفتیم منزل آقا. دیدیم خیلی ناراحته و هِی اشک می‌ریزه. سؤال پرسیدیم: "الحمدلله چیزی نشد و کسی نسوخت، شما چرا ناراحتید؟" آقا امام جعفر صادق علیه السلام فرمودند: دیروز وقتی که آتیش، خونه رو گرفت و می‌دیدم که این زن‌ها و بچه‌ها هراسون به هر طرف می‌دویدن، یاد عصر عاشورا افتادم، اون لحظاتی که دشمن خیمه‌های اهل‌بیت سیدالشهداء رو آتیش زد؛ این اطفال بی‌هدف به این طرف و اون‌طرف می‌دویدند... .

سه شنبه ۲۵ شوّال المکرم ۱۴۳۱
مصادف با شهادت مولانا و مقتدانا
حضرت أبی عبداللـه الصّادق علیه السلام

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*گیرم که خیمه، خیمه ی آل عبا نبود.../ شاعر:؟

۱۲ مهر ۸۹ ، ۰۸:۲۸

           ۱. آیت اللـه حق شناس رحمة اللـه علیه نقل می‌کرد: از خونواده‌ی متموّل و ثروت‌مندی زن گرفته بودم. رفتم خونه اجاره کنم، دیدم کرایه‌ی خونه، دقیقا به اندازه‌ی کل شهریه‌مه. صاحب‌خونه هم به هیچ‌وجه راضی به تخفیف نمی‌شد و می‌گفت: به شرطی که زن تو، کلفت همسر من باشه، و کارهای منزل ما رو انجام بده! آیت اللـه حق شناس می‌گه من رفتم به زیارت حضرت فاطمه‌ی معصومه سلام اللـه علیها و از ایشون خونه خواستم. بعد حضرت رو در خواب دیدم. به من فرمودند: چرا برا این کارهای کوچیک سراغ ما میایید؟ برید پیش میرزای قمّی!
           آیت اللـه حق شناس می‌گه طبق دستور حضرت، رفتم سر قبر میرزا و شروع کردم زیارت. وسط یاسین خوندن بودم که یکی از دوستان اومد و گفت: "فلانی! خونه نمی‌خوای؟ یکی هست خونه داره، یه مدتی نمی‌خواد…" می‌گفت رفتیم نگاه کنیم، دیدیم یه خونه‌ی بزرگ، هم اندرونی داره، هم بیرونی داره، خیلی آبرومند… .
           ۲. دیشب این داستان رو برا مامان تعریف کردم و ایشون هم خیلی تعجب کرد. گفت پس خوبه ما هم برای مشکل مالی‌مون بریم متوسل بشیم!
           نزدیکای ظهر امروز بود که دیدم لباس پوشیده، داره می‌ره بیرون. گفتم: کجا؟! گفت: سر قبر میرزای قمّی!
           ۳. بعد نماز وقتی مادر برگشت، سفره انداختیم و شروع کردیم ناهار خوردن. مشغول غذا بودیم که یهو یخچالمون ـ‌که مدت‌ها بود نفس‌های آخرش رو می‌کشید‌ـ یه صدایی بدی داد و برای همیشه دار فانی رو وداع گفت! رو کردم به مادر و گفتم: تحویل بگیر! اینم از میرزا!

شب یکشنبه۲۰ شعبان ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بلا به من که ندارم غم بقا چه کند؟!/محتشم کاشانی.

۱۰ مرداد ۸۹ ، ۲۲:۰۵

           ۱. واسه‌م تعریف می‌کرد: "سید مرتضی خیلی اهل دل بود. اصلا بین رفقا، یه چیز دیگه به حساب میومد. یادمه یه بار اهواز بودیم، یکی بهم گفت من یه سؤال از سید مرتضی دارم، اما روم نمی‌شه بپرسم؛ می‌شه تو برام زنگ بزنی بپرسی؟ قبول کردم و تماس گرفتم. تا سؤال رو گفتم، سید با نیم‌چه عتابی گفت: گوشی رو بده دست همون کسی که بهت گفته زنگ بزنی، تا بهت بگم!!
           می‌گفتن یه بار سیدمرتضی با یکی دیگه از اساتید عرفان، سوار هواپیما بودن. تا هواپیما وارد فضای یکی از شهرها می‌شه، سید رو می‌کنه به اون بنده‌ی خدا و می‌گه: می‌بینی چه آتیشی از قبر فلانی (اشاره به یه مرجع تقلید) تو این شهر زبونه می‌کشه، که کل شهر رو داره می‌سوزونه؟!
           می‌گفت: خونه‌ی سید مرتضی یه مقدار از مرکز شهر پرت بود. برا همین، ما تاکسی دربست می‌گرفتیم و می‌رفتیم اون‌جا. یه بار که رسیدیم، بعد از اینی که تاکسی رفت، در زدیم و در رو باز کرد؛ ریز شد تو چشمام و با ناراحتی گفت: بازم با تاکسی اومدید؟ چند دفعه بگم مثِ فقیرترین مردم زندگی کنید؟! قشنگ بلیت بخرید، بشینید تو ایست‌گاه اتوبوس، منتظر بمونید و بیاید! دفعه دیگه با تاکسی دربست نیاید‌ها! اینی که سوار تاکسی می‌شید، ناشی از تکبر شماست... .
           یکی از اساتید مشهور عرفان معاصر، راجع به سیدمرتضی گفته بود: سید مرتضی تو سلوک استخون خرد کرده! 
           خلاصه... از این چیزها راجع بهش خیلی شنیده بودم و با این‌که حتی یه عکس هم ازش ندیده بودم، علاقه‌ی عجیبی نسبت بهش تو خودم احساس می‌کردم. من اهل دل زیاد دیده‌م، و زیاد هم ازشون شنیده‌م؛ اما این یکی یه طور دیگه بود؛ عجیب به دلم نشسته بود. 
           ۲. پنج‌شنبه‌ای که گذشت، تو حرم امام رضا علیه السلام داشتم از صحن جمهوری به سمت بالا خیابون میومدم، که گذرم افتاد به "بهشت ثامن"؛ قبرستون زیر صحن جمهوری. پیش خودم گفتم خوبه یه سری به اموات بزنم. وقتی از پله‌ها پایین می‌رفتم، یاد سیدمرتضی افتادم و این‌که قبرش همین‌جاست؛ اما درست نمی‌دونستم کجا. یه نگاه به قبرها انداختم: چندهزار قبر؛ خدایا! حالا چطوری پیداش کنم؟
           بین قبور بی‌هدف حرکت می‌کردم و ‌می‌گفتم: سید! من آدم درست درمونی نیستم، اما خب؛ تو مردونگی‌ت رو ثابت کن و امروز میزبانم باش! اگه قبرت رو ـ بدون این‌که کسی بهم بگه‌ـ پیدا کردم؛ یعنی شاگرد خوبی برا استادت بودی!
           دو سه دقیقه گشتم و چیزی ندیدم. با خودم گفتم اگه بنا بود اتفاق خارق العاده‌ای بیفته، باید می‌افتاد. ناامیدانه به سمت پله‌های خروجی حرکت کردم، که یه دفعه توجهم جلب شد طرف تلفن کنار پله‌ها. تصمیم گرفتم یه زنگ به واحد تدفین بزنم، اسم رو بگم و آدرس دقیق بگیرم. به مرد میان‌سالی که انگار اون‌جا مسئولیت داشت گفتم: آقا! شماره‌ی ستاد آمار و دفن این مقبره‌ها چنده؟ گفت: داخلی ۲۱۵۱ رو بگیر. کنار تلفن که رفتم، گوشی رو برداشتم، و شماره رو گرفتم: ۲۱۵۱. یکی گوشی رو برداشت؛ به صداش می‌خورد مسن باشه. پرسید: شما الآن کجایی؟ گفتم: صحن جمهوری. گفت: "داخلی رو اشتباه گرفتی؛ باید..." دیگه صداشو نمی‌شنیدم؛ چون نگاهم افتاد به نوشته‌های ریز و زیادی که کنار تلفن نوشته شده بودن؛ یکی نوشته بود: "سید مرتضی"!! داشتم با تعجب و دقت نگاه می‌کردم، اما روبروی اون اسم، شماره‌ای نوشته نشده بود. چشم چرخوندم، یه مشت شماره‌ی ریز کنارش بود؛ اما دست خط یکی از شماره‌ها، به خطی که اسم "سیدمرتضی" رو نوشته بود، از بقیه‌ شبیه‌تر بود. نفهمیدم حرف‌های اون پیرمرد پشت خط کی تموم شد و من کِی قطع کردم؛ ولی همون‌طور که دقیق ِ شماره‌های کنار کیوسک بودم، یه چیزی مثِ برق تو ذهنم درخشید؛ "بلوکِ دویست و ...". سریع رومو برگردوندم و شروع کردم به سمت ضلع شرقی قبرستون حرکت کردن؛ رسیدم به همون بلوک. یه جا وایسادم و با چشم شروع کردم قبرها رو گشتن: سید کجایی؟! یه دفعه نگاهم افتاد به سنگ قبری که روش نوشته بود: "سیدمرتضی ..." انگار که دنیا رو بهم دادن! نشستم پایین پاش و شروع کردم قبر رو بوسیدن. سلام و علیک گرمی رد و بدل شد و سید با بزرگواری تمام پذیرایی کرد. واقعا از حال قبر می‌شد فهمید صاحب نَفَسی این‌جا خوابیده. از این‌که پیشش نشسته بودم، احساس شادی غیر قابل تصوری داشتم. بلند شدم و رفتم یه قرآن آوردم، به نیت سیّد مرتضی و خودم بهش تفأل زدم و شروع کردم به خوندن. آیه‌ی عجیبی اومد: أذِنَ للَّذینَ یُقاتَلونَ بأنَّهُم ظُلِموا؛ و اللـهُ علی نَصر ِهِم لَقَدیر...
           ۳. شب شنبه از مشهد راه افتادیم و دیروز قبل از ظهر، وارد قم شدیم.

یک شنبه ۱۳/۸/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۰۳ مرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۰

           ۱. یه روز عده‌‌ای اراذل و اوباش روستای ِ"کبودر آهنگ"، به تحریک مخالفین ِ"مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی" (که از عرفای بزرگ بوده) تصمیم می‌گیرن ایشون رو اذیت کنن. رو همین حساب، یه مجلس عیش و نوش راه می‌ندازن و ایشون رو دعوت می‌کنن. حاج میرزا وقتی وارد مجلس می‌شه و می‌شینه، می‌بینه همه‌ی اهل گناه روستا جمع هستند! یه مدت که می‌گذره، در اتاق باز می‌شه و یه زن بــرهنه با جام شراب میاد تو اتاق و به مهمونا شراب می‌ده، تا می‌رسه بالا سر مرحوم کبودر آهنگی. میرزا جعفر به تعارف زن توجهی نمی‌کنه و همین‌طور سرش پایین بوده. زن دوباره خواسته‌شو می‌گه و شروع می‌کنه به رقصیدن و سعی می‌کنه خودشو خیلی به مرحوم حاج میرزا جعفر نزدیک کنه تا ایشون بیشتر اذیت بشه. زن رقاصه وقتی می‌بینه مرحوم کبودر آهنگی توجهی نداره، قدری عقب‌تر می‌ره و دوباره شروع می‌کنه به رقصیدن و این‌بار یه مصرع شعر هم همراه با رقصش می‌خونه و می‌گه: «گر خود نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را». تو همین احوال، مرحوم کبودر آهنگی سرشو بلند می‌کنه و می‌فرماد: «تغییر دادم!»
           تا این جمله‌ی حاج میرزا جعفر تموم می‌شه، زن جیغ بلندی می‌کشه و جام شراب رو به زمین می‌کوبه. بعد هراسون دنبال یه چیزی می‌گرده خودش رو بپوشونه؛ که می‌بینه یه پتو گوشه‌ی اتاق هست. اونو بر می‌داره و دور خودش می‌پیچه و با عجله از اتاق بیرون می‌ره.
           بعد این ماجرا، مرحوم کبودر آهنگی از جا بلند می‌شه و از اون خونه بیرون میاد. نقل می‌کنن اون اراذل هم پشیمون می‌شن و توبه می‌کنن و از شاگردای سلوکی‌ میرزا می‌شن.
           مدت‌ها می‌گذره و یه روز یکی از مرحوم کبودر آهنگی می‌پرسه: سرنوشت زن رقاصه، که اون شب از خونه رفت چی شد؟ ایشون جواب می‌ده: این زن از اوتاد و اولیاء خدا شد، و دیگه چشم کسی بهش نمی‌افته!
           ۲. شب جمعه‌ای که گذشت، "لیلة الرغائب" بود. سید برای افطار دعوتمون کرده بود و با رفقا اونجا بودیم. آخر دوازده رکعتِ اعمالی که بین نماز مغرب و عشا، برای این شب ذکر شده، اومده که باید حاجت بطلبی که انشاءاللـه روا می‌شه. وقتی نماز‌ها و ذکرهاشو گفتم، داشتم فکر می‌کردم که چه حاجتی بگم، به زبونم اومد: گر تو نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را…!

شنبه ۶/۷/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۲۹ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۲

           ۱. راجع به فرار قوم بنی اسرائیل از دست فرعون و غرق شدن فرعونی‌ها در رود نیل، یه داستان جالبی هست که شنیدنش خالی از لطف نیست:**
           می‌گن وقتی همه‌ی‌ یاران فرعون غرق شدند، حضرت موسی نگاه می‌کنه می‌بینه یه نفر هست که زنده مونده! دقت که می‌کنه، می‌بینه این همون دلقک قصر فرعونه، که مثل حضرت موسی عبا و قبا و عِمامه می‌بسته و ادای حضرت موسی رو جلوی فرعون در می‌آورده! مثلا می‌گفته:"ای فرعون! به خدای واحد ایمان بیاور!"؛ بعد فرعون و اطرافیانش می‌زدن زیر خنده و خلاصه تفریحشون این بوده! حضرت موسی، تا این صحنه رو می‌بینه، ناراحت می‌شه و ـ به زبان حال البته!‌ـ عرض می‌کنه: خدایا مسخره‌شو در آوردیا! آخه این چه کاریه؟! این پدر ما رو در آورده بود! همه‌ش ادای منو در می‌آورد، چرا این غرق نشد؟ چرا عذابش نکردی؟ می‌گن خطاب اومد که: ای موسی! وقتی این مثل تو لباس می‌پوشید و ادای تو رو در می‌آورد، من خوشم میومد! چون خودش رو شبیه به تو می‌کرد، ما از عذابش صرف نظر کردیم!
           ۲. وقتی پیغمبر صلی اللـه علیه و آله می‌رفتن داخل مسجد الحرام و نماز می‌خوندن، فردی بود که به حضرت نگاه می‌کرد و بعد از رفتن ایشون، می‌خواست ادای رسول اللـه رو در بیاره. تا شروع کرد مثل ایشون راه رفتن و صحبت کردن، کمرش خشک شد و سه روز به همون حالت موند و از دنیا رفت!
           ۳. می‌دونی نتیجه‌ای که من از مقایسه‌ی این دو داستان می‌گیرم چیه؟ این که "کار خدا به آدمی‌زاد نرفته"! یعنی ما با "دو دوتا چارتا"ی خودمون، قبل از شنیدن این دو قصه، خیال می‌کنیم که اگه دین‌های الهی حق باشن، هرکس که ادای پیغمبری رو دربیاره، باید عذاب بشه. اما وقتی داستان اول رو می‌خونیم، می‌بینیم این‌طور نیست. بعد ممکنه خیال کنیم خب پس حالا هرکس این کار رو انجام بده،‌ تو عذابش تخفیف یا تاخیری هست؛ یا شاید هم اصلا بخشیده بشه. اما وقتی داستان دوم رو می‌خونیم، می‌بینیم که این‌طور نیست! یعنی اشتباهی که مردم، و حتی ـ در طول تاریخ‌ـ خیلی از علمای دین کرده‌ن اینه که توجه ندارن پرونده‌ی هرکس، فقط و فقط مختص به خودشه؛ هیچ‌کس با دیگری مقایسه نمی‌شه. خدا نسبت به شرایط هر بنده‌ای، براش حکم می‌کنه. 
           ۴. داستان حضرت موسی یه نکته‌ی ظریفی داره که تو حدیث رسول اللـه نهفته‌ست:"من تشبَّهَ بقوم فهو منهم"؛ یعنی: هرکس شبیه به عده‌ای بشه، از اون‌ها به حساب میاد. رو همین مقیاسه که می‌گن مثل آدم‌های خوب تیپ بزنید و لباس بپوشید،‌ نه مثِ بی‌سر و پاها!

۲/۷/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حدیث از رسول خدا صلی اللـه علیه و آله هست. از امیرالمؤمنین هم نقل شده؛ و جزو مشهورات به حساب میاد.
** اگرچه زیاد دنبال سند این داستان نگشتم، اما پیداش هم نکردم. اون چه که نسبت به صحتش منو مظنون کرد،‌ این بود که مرحوم آیت اللـه مدرس، سر کلاس "سیوطی" این رو نقل کرد. همین نقل ایشون خودش سندیه بالاخره!

۲۵ خرداد ۸۹ ، ۱۸:۳۷