یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           شب عاشورا، بعد از این که جلسه رو تموم کردم، سفره‌ها پهن شد و شام رو آوردند. ملت هم شروع کردن به خوردن غذای تبرکی. بعد این که شاممو خوردم، به محمد ـ مسئول حسینیه ـ گفتم: "می‌شه کلید اتاق کتاب‌ها رو بدی، برم خلوت کنم؟" قبول کرد. در رو برام باز کرد و کلید رو بهم داد که از تو قفل کنم. هنوز دو سه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دیدم در میزنه. باز کردم، اومد تو و دوتا دستامو گرفت تو دستاش؛ خیره شد به چشام و گفت به یه شرط میذارم اینجا بمونی. گفتم: "چی؟" گفت: "باید دعام کنی..." نگاهم که تا حالا بهش خیره مونده بود رو دزدیدم و با ناراحتی گفتم: "از دعای گربه سیاه، بارون نمیاد!" محمد دستامو فشار داد، گفت: "تو چیکار داری؟ دعا کن... تو رو خدا!" نگاش کردم، اشکاش سرازیر بود... نمی‌دونستم باید چی بگم؛ بغض گلوی خودم رو هم گرفته بود. گفتم برو، دعام کن/دعات می‌کنم.
           در رو بستم. حال عجیبی بود. یه چیزی به دلم سنگینی می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم اگه اینطوری ادامه پیدا کنه، تا صبح نرسیده، کارم تمومه. دو سه رکعت نماز خوندم و دو زانو، بی صدا نشستم رو به قبله. یه دَفه بغضم ترکید. گریه، گریه، گریه... . گفتم: "خدایا! به خیال خام خودش، آبرویی در ِ خونه‌ت به هم زده‌م، می‌دونی که اشتباه می‌کنه، اما امیدشو نا‌امید نکن... گناهان منو ببخش و هرکس که التماس دعا داره رو حاجت روا کن؛ آمین!"
*...اگرت میل لب جوی و تماشا باشد./حافظ

پنج شنبه ۱۴/۱/۱۴۳۱

۱۰ دی ۸۸ ، ۱۲:۰۴

           ۱. دهه اول محرم هم تموم شد. اونقدر خوش بودیم، که یادمون رفت این شبها تموم شدنی هستند. واقعا نمی دونم امشب چطوری باید از حسینیه دل بکَنَم؟ از کتیبه های اشعار محتشم، پارچه های سیاه، پرچم های شعائر، منبر و کتابخونه هیئت... واقعا سخته. امسال احساس خیلی خوبی نسبت به محرم داشتم؛ یه احساس متفاوت از سالهای قبل؛ یه حس، که بهم میگه کمکم می کنن عوض شم... میشه آدم باشم!
           ۲. چون هیئت امسال دیگه رسما رو غلتک افتاده بود، برنامه ها خیلی بهتر از تجربه های قبل پیش رفت. این قضیه، تو امکانات هیئت خودشو بیشتر نشون میداد. مثلا بخش کتابها، اصلاح سیستم صوتی و سیاهپوش کردن حسینیه.
           ۳. حسینیه، پر از نوره. یه چیز عجیبیه اصلا. جالب اینجا بود: هرچی طرف شب عاشورا می رفتیم، این احساس من قوی تر میشد. یعنی عُلقه من به حسینیه شعله می کشید. واسه همین، شب تاسوعا و عاشورا با چند تا از بچه ها، همونجا خوابیدیم! اما بعد شام غریبان که می خواستم برگردم خونه، دل کندن خیلی سنگین بود برام؛ خیلی.
           ۴. برا این که بخوام اینجا از خاطرات این ده روز بنویسم، یه گونی حوصله و وقت لازم دارم! الآن هم روحم خسته است، هم جسمم؛ ولی با تموم این خستگی ها، یه احساس آرامش عجیبی دارم.
           امشب، شب آخر هیئته. حتی تصور این که باید دوباره به روزمرگی برگردم، دیوونه ام می کنه. به ذکر یا حسین عادت کردم؛ به گریه ها عادت کردم. 
           ۵. جالبه که بلند شدن و نشستنم هم با "یا حسین" شده! اینو بی اغراق می گم که این "یا حسین" گفتنم بی اختیاره. مدام آه میکشم: "یا حسین!" با این که دیگه اشکی برام نمونده، اما هنوز ته صدای گرفته ای هست، در حدی که امشب بتونم ناله بزنم: ... یا حسین!
               *چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد./حافظ شیرازی. (پیرمغان یعنی حضرت سیدالشهدا علیه السلام، و شیخ، حضرت ابراهیم علی نبیّنا و آله و علیه السلام. وعده هم، یعنی ذبح فرزند...)

۰۷ دی ۸۸ ، ۱۳:۳۶

           ۱. امروز عصرـ همونطور که گفته بودم ـ جلسه توجیهی هیئت برا مراسم محرم برگزار شد. سید سخنگوی جلسه بود و نظر همه اعضا رو می پرسید. در مورد مسائل مالی و اداره جلسه و چند مورد دیگه صحبت کردیم؛ آخر کار هم شخص سید مداحان دهه رو انتخاب کرد. قبلا به بچه ها گفته بودم امسال حوصله خوندن ندارم؛ اما سید به زور اسمم رو برای هفت شب نوشت! جلسات دوازده شبه و هفت شبش مداحم، اگه خدا بخواد. فردا از صبح تا شب بچه ها مشغول میشن به تزیین شبستان حسینیه؛ که همه کارها روز چهارشنبه تموم شده باشه.
           ۲. نمی دونم چه رازیه، که هرچی می خوام کمرنگ تر باشم، خود حضرت انگار میکشه تو جلسه! یکی از اساتید می گفت اگه نمی خوای در طول سال بخونی، عیب نداره، اما این دهه رو دم "یا حسین" بگیر.
           ما باید به سمت امام حرکت کنیم، اما گاهی که ناز می کنیم، چی میشه که حضرت می کشه سمت خودش، نمی فهمم!
*...ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی! ـحافظـ

شب سه شنبه
۲۷/۱۲/۱۴۳۰

۲۳ آذر ۸۸ ، ۲۰:۵۰

           ۱. قبل غروب تو صف شهریه آقای سیستانی بودم، که یه پیرمرد سید، بدون مقدمه، اسممو پرسید و گفت: "ازدواج کردی؟" 
           ـ نه.
           ـ چند سالته؟
           ـ ...
           ـ حیف! پس هیچی...
           ـ چطور؟!
           ـ یه مورد خوب برات سراغ داشتم، ولی ازت بزرگتره یکی دو سالی!
           پیرمرد، شاید سی امین نفری بود که تو این مدت، به صراحت، یا کنایه، بهم می فهموند که از سنّم بزرگتر ـ یا شایدم پیرتر ـ نشون میدم. امروز جلوی آینه وایسادم، به موهام دقت کردم؛ پارسال همچین وقتی، چهار تار موی سفید داشتم، اما الآن شده دو برابر!
           ۲. بعد نماز مغرب، با سید ـ مسئول هیئت ـ رفته بودیم برا کتابخونه هیئت کتاب شعر بخریم. بین کتابا یه سری قرآن بود، که یکیش خط عالی و چاپ مرغوبی داشت؛ جلدش هم مشکی و خیلی شکیل بود. از اینایی بود که ـ فکر کنم ـ بهش میگن جیب پالتویی. یه چیز تاپی بود واقعا. با این که پول همرام بود، اما با حسرت نگاش کردم؛ طوری خیره شدم که انگار هیچ پولی ندارم! سید اما حواسش به من نبود؛ داشت قرآن رو بالا پایین می کرد که یه دفعه ـ انگار که صدای دلمو شنیده باشه ـ سرشو بالا آورد و رو به من گرفت:"بیا! مال تو. به شرطی که ثوابش رو هدیه کنی به روح رسول خدا...".
           با این که امشب شیش هفتا کتاب دیگه هم خریدم، اما لذت هدیه گرفتن از یه دوست خوب، یه چیز دیگه اس.
*مصرع اول یه غزل از محمد حسین شهریار.

شب ۲۶/۱۲/۱۴۳۰ 

۲۲ آذر ۸۸ ، ۱۹:۲۸

           یه سال بیشتره، که هوس دارم تو رکعت اول نمازای عشا، سوره "صاد" بخونم؛ اما حفظش نیستم.
           تا این که چند وقت پیش با محمدصادق رفته بودیم یکی از بازارای تهران. نزدیک در ورودی پاساژ، یه پیرمردی از این سوره های جیبی قرآن میفروخت. خم شدم و دقت کردم؛ پرسیدم: "سوره صاد نداری؟" پیرمرد هاج و واج نگاه کرد و هنوز جواب نداده بود که محمدصادق پرید وسط و گفت: "بین این همه پیغمبر، سراغ "جرجیز" رو میگیری؟!"

شب ۲۵/۱۲/۱۴۳۰

۲۱ آذر ۸۸ ، ۱۵:۴۵

نشسته بودم تو ایوون طلای حرم، فکر می کردم. یه مدت که گذشت، فکرم منحرف شد به یه موضوع بیخود. یه مرد نسبتاً مسن کنارم نشسته بود، داشت قرآن میخوند. یهو قرائتش رو قطع کرد، با دست چپش زد رو پام و گفت: ولش کن! به جاش برا فرج دعا کنید، بلکه از شما قبول کنن!

۲۳/۱۲/۱۴۳۰

۲۰ آذر ۸۸ ، ۱۰:۱۲

           ۱. این چند روز، مرتب یه سری اتفاقاتی می افته که حسابی گیجم کرده! بدبختی اینجاست که نمیتونم واسه کسی تعریفشون کنم. یکیش مشکل استاد "میمـ"ـه. جدیدا استاد وارد فاز جدیدی از شهود شده! و اینطور که من فهمیدم، ایشون در حین ورود و گردش تو عالم برزخه. استاد این چند وقته بارها از غیب خبر میده. تا اینجاش، قبلا هم بود، اما جدیدا خیلی زیاد و متمرکز رو یه سری مسائل خاصه. جدیدا از باطن افرادی که هیچ ارتباطی به ما ندارند، صحبت می کنه. مثلا دو سه تا از مراجع تقلید رو برام روشن کرد! میگفت اینا نیتشون خالص نیست و خیلی چیزای دیگه که نمیتونم بنویسمشون. خدایا! اینا رو کجا بگم تا سبک شم؟ یه چیز خیلی عجیبتر هست و اونم این که استاد نزدیک ده روز پشت سر هم نخوابید! وَجدی که من از استاد تو این دو هفته دیدم، در طول این سه سال ندیده بودم. اصلا یه جور دیگه شده. شنیدم که بعضیا به استاد گفتن تو دیوونه ای! خب البته حق هم دارن، اونا که نمیدونن پشت پرده چه اتفاقی افتاده. مردم عقلشون به چشمشونه. چمیدونن بندگان خدا؟!
           چیزی که انتظارش رو نداشتم، این بود که تو این چند روز، واقعا کنترلش رو از دست داده. قبل از این، هرچی داشت، برا خودش داشت و گاهی هم منو به خلوت خودش راه میداد و یه چیزایی از اسرار رو برام باز میکرد. سکوتهای طولانی ای داشت و اصلا نمیتونستی ازش مطلب بکشی. اگه کسی جلوش بدِ علما رو می گفت، ناراحت می شد، گرچه می دونست اون عالِمی که داره ازش بدگویی میشه، آدم علیه السلامی نیست، و این صحبتها هم راسته. اما این چند روز دیگه اینطوری نیست! حدس میزنم این وضعیت برای استاد، فقط یه "حالـ"ـه. این مرحله از سلوکش که بگذره، جامع دو عالم میشه، "حالـ"ش که تبدیل به "مقام" شد، احتمالا این آتشفشان دوباره خاموش بشه.
           ۲. تا شب اول محرم، تقریبا یه هفته مونده. بچه های هیئت به تکاپوی آماده کردن هیئت افتادن. به بهونه عید غدیر، خیلی از کارا جلو جلو انجام شد. بچه ها یه سیستم صوتی هفتصد تومنی خریدن، با دوتا میکروفون، و یه جفت پایه باند. از کل خریدها، مونده چندمتر پارچه مشکی، تا خرید پارچه های فاطمیه کامل بشه.
           هیئت با این تغییرات اساسیش، حسابی رفته زیر قرض. فکر نکنم امسال بتونیم بعد هر مجلس درست و حسابی از عزادارا پذیرایی کنیم. 
           قراره دوشنبه، جلسه توجیهی هیئت برا سال جدید قمری برگزار بشه. دوست دارم این یه هفته سریعتر از همیشه بگذره؛ دلم از الآن برا محرم پر میکشه.

شب ۲۲/۱۲/۱۴۳۰

۱۸ آذر ۸۸ ، ۱۸:۳۴