یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           ۱. پنج‌شنبه‌ی هفته‌‌ای که گذشت، یه همایش پزشکی کوچیک تو یکی از هتل‌های قم برگزار شد، که من هم جزو مدعوین بودم. سخن‌ران اصلی این جلسه، استاد یکی از دانش‌گاه‌های تهران بود که حدود نود دقیقه راجع به گیاهان دارویی سخنرانی کرد. آدم خیلی با سوادی بود و تالیفات زیادی داشت. می‌گفت چند سمینار بین المللی پزشکی هم شرکت داشته. نوع ورودش به مطالب خیلی خوب بود و نظرم رو جلب کرد. وقتی جلسه تموم شد، از این دکتر بابت صحبت‌هاش تشکر کردم و ایشون و بقیه‌ی پزشک‌ها، رفتن برای صرف ناهار. من هم روزه بودم و بعد خداحافظی از میزبان، اومدم خونه.
           یک‌شنبه صبح، برا چند کار اداری از خونه اومدم بیرون که به طور اتفاقی مسئول جلسه‌ی روز پنج‌شنبه رو دیدم. بعد از سلام و احوال‌پرسی، با یه مقدمه چینی کوتاه، بهم گفت:"دکتری که روز پنج‌شنبه سخن‌رانی کرد رو یادته؟" گفتم: خب؟ گفت: "دیشب… متاسفانه دیشب فوت کرد! می‌گن سکته کرده… ." خبر خیلی سنگینی بود. بعد از دو سه بار "نه بابا!" و "جدی می‌گی؟" گفتن، اول چیزی که به ذهنم رسید، تیکه‌ای از سخن‌رانی روز پنج‌شنبه‌اش بود، که می‌گفت:"خیلی از این گیاهایی که می‌بینید، بذرش رو خودم برای اولین بار آوردم به ایران. و این کاری هست که هم خدا راضیه و هم خلق خدا. امیدوارم خداوند این‌ها رو کفاره‌ی گناهام قرار بده…"
           نمی‌دونم چه قسمتی بود که من تو این گردهمایی حاضر بشم؟ این که صاحب جلسه با اصرار از من بخواد شرکت کنم؛ این که من نود دقیقه پای صحبت‌های این آقا بشینم و درست سه روز بعد، خبر مرگش رو بشنوم. شاید خبر مرگ هیچ‌کدوم از آشناهایی که تو این دو سه سال فوت کردند، انقدر برام تکون دهنده‌ نبود. آیا اگه می‌دونست قراره از دنیا بره، باز هم اون‌روز صحبت می‌کرد؟ آیا… آیا… آیا…؟
           ۲. داری به سمت کجا فرار می‌کنی، وقتی آخر الامر…؟!

شب چهارشنبه ۱۰/۷/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــ
*حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی!/حافظ.

۰۲ تیر ۸۹ ، ۲۲:۲۹

           ۱. یه روز عده‌‌ای اراذل و اوباش روستای ِ"کبودر آهنگ"، به تحریک مخالفین ِ"مرحوم حاج میرزا جعفر کبودر آهنگی همدانی" (که از عرفای بزرگ بوده) تصمیم می‌گیرن ایشون رو اذیت کنن. رو همین حساب، یه مجلس عیش و نوش راه می‌ندازن و ایشون رو دعوت می‌کنن. حاج میرزا وقتی وارد مجلس می‌شه و می‌شینه، می‌بینه همه‌ی اهل گناه روستا جمع هستند! یه مدت که می‌گذره، در اتاق باز می‌شه و یه زن بــرهنه با جام شراب میاد تو اتاق و به مهمونا شراب می‌ده، تا می‌رسه بالا سر مرحوم کبودر آهنگی. میرزا جعفر به تعارف زن توجهی نمی‌کنه و همین‌طور سرش پایین بوده. زن دوباره خواسته‌شو می‌گه و شروع می‌کنه به رقصیدن و سعی می‌کنه خودشو خیلی به مرحوم حاج میرزا جعفر نزدیک کنه تا ایشون بیشتر اذیت بشه. زن رقاصه وقتی می‌بینه مرحوم کبودر آهنگی توجهی نداره، قدری عقب‌تر می‌ره و دوباره شروع می‌کنه به رقصیدن و این‌بار یه مصرع شعر هم همراه با رقصش می‌خونه و می‌گه: «گر خود نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را». تو همین احوال، مرحوم کبودر آهنگی سرشو بلند می‌کنه و می‌فرماد: «تغییر دادم!»
           تا این جمله‌ی حاج میرزا جعفر تموم می‌شه، زن جیغ بلندی می‌کشه و جام شراب رو به زمین می‌کوبه. بعد هراسون دنبال یه چیزی می‌گرده خودش رو بپوشونه؛ که می‌بینه یه پتو گوشه‌ی اتاق هست. اونو بر می‌داره و دور خودش می‌پیچه و با عجله از اتاق بیرون می‌ره.
           بعد این ماجرا، مرحوم کبودر آهنگی از جا بلند می‌شه و از اون خونه بیرون میاد. نقل می‌کنن اون اراذل هم پشیمون می‌شن و توبه می‌کنن و از شاگردای سلوکی‌ میرزا می‌شن.
           مدت‌ها می‌گذره و یه روز یکی از مرحوم کبودر آهنگی می‌پرسه: سرنوشت زن رقاصه، که اون شب از خونه رفت چی شد؟ ایشون جواب می‌ده: این زن از اوتاد و اولیاء خدا شد، و دیگه چشم کسی بهش نمی‌افته!
           ۲. شب جمعه‌ای که گذشت، "لیلة الرغائب" بود. سید برای افطار دعوتمون کرده بود و با رفقا اونجا بودیم. آخر دوازده رکعتِ اعمالی که بین نماز مغرب و عشا، برای این شب ذکر شده، اومده که باید حاجت بطلبی که انشاءاللـه روا می‌شه. وقتی نماز‌ها و ذکرهاشو گفتم، داشتم فکر می‌کردم که چه حاجتی بگم، به زبونم اومد: گر تو نمی‌پسندی، تغییر ده قضا را…!

شنبه ۶/۷/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.

۲۹ خرداد ۸۹ ، ۱۴:۲۲

           ۱. خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه. آیت اللـه بهجت وقتی بعد از نماز از مسجد بیرون میومد، مردم می‌ریختن دورش و التماس دعا داشتن. یه روز بنده خدایی دوربین دست گرفته بود و می‌خواست از ایشون عکس بندازه، که ایشون خندید و فرمود: بابا! "سالبه‌ی جزئیه"* که عکس نداره!!
           ۲. پریشب‌ها خوابشو دیدم. نشسته بود رو یه جایی، یه چیزی داد بهم. یه حرف‌هایی هم زد؛ اما نه اون بسته رو خاطرم هست که چی بود، و نه از حرف‌هاش چیزی یادم مونده. با همون قبای خاکستری بود و شال سفیدِ دور کمر و عِمامه‌ی سفید... خدا همه‌ی رفته‌ها رو بیامرزه!

جمعه ۲۸/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*برای توضیح کسی که نمی‌دونه، باید بگم: جملات خبری‌ای که جزئی و منفی هستن، تو منطق اسمشون "سالبه‌ی جزئیه"اس. تنها قضایایی که از دید منطقی برعکس شدنشون درست نتیجه نمی‌ده، سالبه‌های جزئیه هستن. مثلا نمی‌شه از قضیه‌ی "بعضی انسان‌ها شاعر نیستند"؛ عکس گرفت که: "بعضی شاعر‌ها انسان نیستند"؛ یا "هیچ شاعری انسان نیست". (برای دونستن بیشتر، به کتاب‌های منطقی مثل منطق مظفر، یا شرح شمسیه، یا جوهرالنّضید مراجعه کنید.)

** پیران جهان دیده و رندان بلاکش؛ آیا به کجایند، کز ایشان خبری نیست؟!/ ناصرالدّین شاه قاجار.

۲۱ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۰۱

           ۱. یادمه کلاس چهارم ابتدایی بودیم. من و موسی و سید تو یه کلاس درس می‌خوندیم. زنگ‌های تفریح هم با هم حیاط مدرسه رو به هم می‌ریختیم! تو عالم بچگی یه گروه تشکیل داده بودیم؛ یه چیزی تو مایه‌های پلیس مدرسه! اسمش رو هم گذاشته بودیم "گروه ضربت"! اون‌وقت به جای این‌که پلیس مدرسه، به حیاط و سالن‌ها نظم بده، بدتر مدرسه رو به هم می‌ریخت! یادمه ناظم مدرسه بابت این‌کارا حسابی ازمون شاکی بود. 
           یه روز سر کلاس درس نشسته بودیم که من دلم از گرسنگی ضعف رفت. شام و صبحونه نخورده بودم؛ خوراکی هم همراهم نبود. دو زنگ تحمل کرده بودم؛ ولی دیگه طاقت نداشتم. همین‌طور که پشت نیمکت نشسته بودم، ـ با این‌که گشنه‌م بود، نمی‌دونم چرا‌ ـ بالا آوردم! برا این‌که کلاس کثیف نشه، دستمو گرفتم جلوی صورتم و بی‌اجازه‌ی معلم دویدم سمت سطل سفید و کثیفی که گوشه‌ی کلاس کنار تخته‌ سیاه بود. نشستم و عق زدم. یادم نمی‌ره قیافه‌ی صمیمی موسی رو. با اون لبخند قشنگش! اومد جلو و بالاسرم وایساد. اونم بی‌اجازه‌ی معلم! یه سیب زرد درشت رو با دست راستش گرفت جلوی صورتم! گفت: بخورش! خوب می‌شی. سیب رو ازش گرفتم و بیرون از کلاس خوردم. مث آبی می‌موند که رو آتیش ریخته باشی. محبتش رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم.

           ۲. چند روز پیش بعد از مدت‌ها، بعد از ظهر تو خونه مونده بودم، که زنگ خونه رو ‌زدن. رفتم درو باز کردم و چیزی دیدم که اصلا انتظار نداشتم. "موسی" بود! دوست دوران دبستان! هم‌دیگه رو بغل کردیم و سلام علیک گرمی گرفتیم. گفت این‌جا رو اتفاقی پیدا کرده. کوچه‌های این منطقه خیلی عوض شده‌ن، اما همین که داشته رد می‌شده، استیل قدیمی کوچه براش تداعی شده و فهمیده این‌جا باید خونه‌ی ما باشه. وقتی شروع به صحبت کرد، به چهره‌ش دقت کردم؛ چقدر شکسته شده بود! دندوناش زرد شده بودن و چهره‌ش دیگه شادابی قبل رو نداشت. دهنش هم خیلی بوی سیگار می‌داد. وقتی تعارف کردم بیاد تو، گفت مزاحمم نمی‌شه؛ داشته از این‌طرف رد می‌شده (!) و چون باید قرضی که داشته رو امروز ادا کنه و خونواده‌ش هم قم نیستند، یه کم پول می‌خواد! بعد از گفتن خواسته‌ش، قول داد که تا فردا بعد از ظهر پول رو پس بده. تابلو بود که داره دروغ می‌گه. با این‌که خیلی طبیعی جلوه می‌کرد، اما از صورتش معلوم بود روراست نیست. سه تا دوتومنی که گذاشتم کف دستش، تشکر کرد و رفت.
هنوز ذکر قبل از غروبم رو نگفته بودم. نشستم تو سجاده، اما تمام حالم رو گرفته بود. این پسر منبع انرژی منفی شده بود! چقدر دلم احساس سنگینی می‌کرد. موسی چه گذشته‌ای رو سپری کرده؟ یادمه شش سال پیش تو پارک دیدمش که با دوستاش سیگار می‌کشید. فکر کردم مذهبی بودن خونواده‌ش بتونه از بدتر شدن اوضاع جلوگیری کنه؛ تا اون "فقط سیگاری" بمونه؛ اما اشتباه فکر می‌کردم.
           الآن چهارپنج روز از اومدنش می‌گذره و هنوز پول رو پس نیاورده. نگران پولم نیستم؛ یعنی اصلا مبلغش ارزش اینو نداشت که بهش فکر کنم. نگران خود موسی‌م. چرا صادقانه بهم نگفت که... معتاد شده؟!
           کار‌های خدا قشنگه! حالا من چند سال بود اصلا ندیده بودمش، ولی بعد جریان پول، شنبه‌ ظهر داشتم می‌رفتم خونه، که دیدم از روبرو داره میاد! از کنار خونمون رد شد و یه نگاهی هم به خونه انداخت! شاید تو دلش از من خجالت کشید. هنوز منو تو کوچه ندیده بود، که سریع برگشتم و رفتم تو یکی از کوچه‌های فرعی. مسیرمو ادامه دادم و از خونه دور شدم. شاید اگه چشمش به من می‌افتاد، غرورش به خاطر بد قولی‌ای که کرده بود می‌شکست. خدا رو خوش نمیومد! ها؟!

دوشنبه ۱۷/۶/۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــ
*...آهی از ما سر زده‌ست و این کدورت‌ها شده‌ست/وحشی بافقی.

۱۰ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۵۲

           من پشت میز درس می‌خوندم، اون رو زمین به متکا لم داده بود و داشت زور می‌زد برا فاطمیه شعر بگه! بعد نیم ساعت شروع کرد یه دو بیتی خوندن. مضمون یه مصرعش این بود که "همسرش را در بیابان دفن کرد"! با لبخند گفتم: حضرت زهرا رو که تو بیابون دفن نکردند! یه دفعه حالش گرفته شد، با ناراحتی پرسید: چرااا؟!! من که از حالت ناراحتی چهره‌ش و طرز "چرا" گفتنش مُرده بودم از خنده، جواب دادم:به خاطر این‌که زحمتت به باد نره می‌گی "چرا"؟! یه چند لحظه جواب نداد! اصلا نمی‌خندید! اما من از خنده دل درد گرفته بودم! بعد یه ذره گفت: شانس نداریم!!!

یک‌شنبه ۹/۶/۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*وز درون من نجست اسرار من/مولانا.

۰۲ خرداد ۸۹ ، ۱۳:۱۵

           ۱. فاطمیه‌ی امسال، برام یه طعم خاصی داشت. منتظر یه تغییر بودم، منتظر یه اتفاق. منتظر ِ این تغییر بودن، تو فاطمیه‌ی سال قبل هم بود؛ اما امسال خیلی خودمو رو لبه‌ی تیغ حس می‌کنم. تو برزخی هستم که اگه بُروز ِ قامتش قیامت نکنه، مجبورم تا ابد تو این گودال آتیش بخوابم.
           ۲. امسال اسم آقا بیشتر ورد زبونم بود؛ بیشتر به فکرش بودم. شاید یکی از علت‌هاش دم دست‌جمعی‌ ِ آخر مجلس بود، که همه با هم می‌خوندیم:
روزای بی تو چه غمگینه غمگینه غمگینه
شبای بی تو چه سنگینه سنگینه سنگینه
هرچی فراق تو دل‌گیره دل‌گیره دل‌گیره
خیال وصل تو شیرینه شیرینه شیرینه
یه روز می‌رسه (که دامنت رو بگیرم)2
خدا نکنه، (تو رو ندیده بمیرم) 2
دوباره باز تنگ غروب، هوای تو کرده دلم
قدم به چشمام بذار و بشین پای درد دلم
یا اباصالح...
انتظار تو دنیامه، دنیامه، دنیامه
رسیدن به تو رویامه، رویامه، رویامه
تو شهرمون همه می‌دونن، می‌دونن، می‌دونن
که زندگی‌م مال آقامه، آقامه، آقامه
سفر یه روزی، (باید به آخر برسه)2
می‌ترسم آقا، (که عمر من سر برسه)2
هنوز دل پیر فلک، اگه بیای جون می‌گیره
زمین آشفته‌ی ما، دوباره سامون می‌گیره
یا اباصالح...
آخ که چقدر به دل می‌نشست. اون‌قدر این ذکر رو دوست داشتیم، که وقتی رفته بودیم کولر طبقه‌ی دوم رو برا زن‌ها درست کنیم، اینو می‌خوندیم!
           ۳. سه شب مجلس داشتیم، که دیشب با شام غریبان تموم شد. بناس بچه‌ها دو شب هم خصوصی دور هم جمع بشن و سینه‌ بزنن.* برا همین، دیشب سیاهی‌ها رو نکندیم. 
           ۴. خنده‌ها و گریه‌ها، کار کردنا‌ و خوابیدنای تو حسینیه، منبر، کتیبه، حوض، بنر، پارچه‌های مشکی، دستگاه اکو، فلاکس‌های آب و لیوان‌های توی دیس، که با فاصله تو مجلس چیده شده بودند، شام هیئت و سفره‌ی طولانی‌ش، اعتراض‌ها و انتقاد‌های بچه‌ها به همدیگه، تعمیر کولر و آب پاشیدنامون به هم؛ همه‌شون از خاطرات خوب زندگی‌م هستند که هیچ‌وقت فراموششون نمی‌کنم. یادم نمی‌ره محمد‌جواد از تعمیر کولر خسته و کوفته پای حوض شبستان حسینیه خوابش برده بود و اون‌قدر خسته بود که وقتی متکا گذاشتم زیر سرش و روش پتو انداختم، نفهمید! 
           ۵. این که باید دوباره به روزمره‌گی برگردم، خیلی تلخه؛ خیلی.
          

سه شنبه چهارم جمادی الثانی
۱۴۳۱

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اصلاحیه: دو شب آخر، به دلایل مختلفی برگزار نشد. شب پنج‌شنبه ششم‌ ج‌الثانی.

۲۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۲:۲۴

           دیشب به عنوان مستمع، رفتم مجلس عزا. یه کمی که از روضه‌ی منبری گذشت، تا موقعی که مداح اول و مداح دوم روضه‌ خوندند، گریه‌م ادامه داشت. اون‌قدر گریه کردم، که فرش هیئت و کفش ِ توی پلاستیکِ جلوی پاهام، از اشک‌ خیس شد! مدت‌ها دلم لک زده بود برا جایی که بتونم از فراق داد بزنم و گریه کنم؛ که دیشب ـ‌الحمدلله‌ـ بساطش جور شد. وقتی از محفل بیرون اومدم،‌ احساس کردم خالی شده‌م؛ اما یه غم خیلی بزرگ و غریبی، هنوز فضای دِلَمو تسخیر کرده بود. غصه‌ای که نمی‌دونم منشأش از کجاست... .

گفتم: چشمم؛ گفت: به راهش می‌دار
گفتم:  جگرم؛  گفت  پر   آهش  می‌دار
گفتم که: دلم؛ گفت: چه  داری  در دل؟
گفتم: غم تو! گفت نگاهش  می‌دار!**

چهارشنبه
سیزده جمادی الأول ۱۴۳۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*سید محمد جوادی.
** أبوسعید أبوالخیر.

۰۸ ارديبهشت ۸۹ ، ۱۳:۰۸

           پنج‌شنبه همین هفته بود که یکی از بچه‌ها یه ربع به آخر وقتِ‌ کلاس یه ورقه‌ی کوچیک داد دست استاد. وقتی استاد زود بحث رو جمع و جور کرد،‌ فهمیدیم که خواسته بود استاد یه ذره درس اخلاق بگن. استاد هم شروع کردن به تعریف کردن:
ـ ما اون اوایل که طلبه شده بودیم، یه مدرسه بود اطراف تهران، دور و بَر ِش همه باغ بود. ما هم یه بالکُن تو حجره داشتیم که رو به این درخت‌ها باز می‌شد. فصل بهار که می‌رسید، همه‌ی این درختا شکوفه می‌دادن و منظره‌ی خیلی قشنگی به وجود می‌اومد. شب‌ها هم گلهای شب بو و هوای خنک‌ِ فصل بهار خیلی تعریفی بود.شب‌ها، این بلبل‌های باغ، تا صبح می‌خوندند! (این قسمت رو استاد خیلی دلنشین تعریف می‌کردند. مثلا تا صبح رو می‌کشیدند، اینطوری: تاااااصبح!) اما نکته‌ی جالب این بود که تو سایر فصل‌ها، و تو هوایی که آلودگی و کدورت داشت، بلبل‌ها نمی‌خوندند. رفقا! بلبل علم، تو فضای کِدِر غزل خونی نمی‌کنه... این ظرف دلتون رو پاک کنید! هر وقت ظرف دلتون رو پاک کردید، این بلبل شروع به غزل‌خونی می‌کنه و جلوه‌گر می‌شه...**

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*حافظ.
**ایشون می‌فرمودند این مثال بلبل و علم رو از آیت اللـه عبداللـه جوادی آملی گرفته‌‌ن.

۰۳ ارديبهشت ۸۹ ، ۲۰:۴۵

           یک شنبه شب، خیلی جدی گفت: "اگه تا هفته دیگه آدم نشدی، من اینا رو (اشاره به محاسنش) می‌تراشم"!
...
فقط دو روز دیگه فرصت دارم!
...
دوشنبه صبح اگه مردِ الهی‌ای رو بدون ریش و عِمامه دیدید، تعجب نکنید!
          

*این گدا بین که چه شایسته‌ی انعام افتاد!/حافظ

جمعه ۲۳/۴/۱۴۳۱

۲۰ فروردين ۸۹ ، ۱۲:۵۱
           یک. بالاتنه رو برهنه کردم و نشستم تو سجاده. رفت سراغ کامپیوتر، از پوشه «مناجات»، دعای «ابوحمزه ثمالی» رو دید و بازش کرد. قرار شد با هر فقره از «ابوحمزه»، یه تازیانه بزنه. قبل از این‌که شروع کنه، گریه‌م گرفت! وقتی شلاق رو فرود می آورد، هم من گریه می‌کردم، هم او. با هر فقره، بیشتر از پنج‌ تا زد! اونقدر زد که خودش خسته شد. با این که نصف دعا بیشتر خونده نشده بود، خستگی مانع ادامه دادنش شد. من هم دیگه نا نداشتم.
           بعدش برا خودم آبجوش و نبات ریختم تو یه لیوان دسته دار و خوردم. رفتم جلو آینه قدی، دیدم کمرم قرمز قرمز شده؛ تاولهایی مثِ جوش بزرگ هم روش در اومده. برا اینکه رد تازیانه نمونه، هر بار به یه جای کمرم میزد. حالا دیگه نمی تونم درست تکیه بدم... خیلی خوابم میاد...
           دو. مدت زیادیه که آدمیت فراموشم شده؛ بدیهی‌ترین وظایفم رو رها کرده‌م، چه برسه به سلوک ملوک! خیلی وقت پیش، می‌خواستم به خودم گوش‌مالی بدم؛ که دادم!
* از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم. مرحوم نوقانی
شب چهارشنبه
هشتم ربیع الثانی
1431
۰۳ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۵۱