یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۹۷ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

           بعد از ظهری داشت باهام حرف می‌زد که یهو حرف‌هاشو قطع کرد: چرا چشات انقدر قرمز شده؟
           ـ بس که این چند روز از دوری‌ش گریه کرده‌م.
           راست گفتم؛ چون می‌دونستم جدی نمی‌گیره. همینطور هم شد: بلند خندید.

شب شنبه
21 / 03 / 1434

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ. بیت کامل:

زگریه مردم چشمم نشسته در خون است
ببین که در طلبت حال مردمان چون است...

۱۳ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۲۱

           می‌خواستم از مدرسه بزنم بیرون و برم چند تا کار انجام بدم که دایی زنگ زد و گفت کارم داره و اگه می‌تونم برم یه سر پیشش.
           قرارمون شد برای بعد از نماز عشا.
           نمازمو توی مدرسه خوندم و اومدم که آماده شم برم، یادم افتاد اصلا پول کرایه ندارم. کارت عابر بانکی که توش پول داشتم رو گم کرده‌م باز دوباره!
           خجالت کشیدم از بچه‌های مدرسه پول قرض کنم. اس‌ام‌اس دادم به دایی که:
           سلام! من معذوریتی برام پیش اومده و نمی‌تونم بیام اون‌طرف‌ها. می‌تونی خودت بیای؟
           جواب داد: آره. نُهِ شب دم مدرسه باش.
           نشسته بودم توی حجره، حال مطالعه نداشتم.
           هوس نون سنگک زده بود به کله‌م، عجیب! مث زن حامله ویار کرده بودم! از مدرسه تا نونوایی سنگک هم دستکم بیست دقیقه راهه. تصمیم گرفتم برم نون بخرم که باز دوباره یادم افتاد پول ندارم!
           دایی اومد و رفتم سر خیابون ببینمش. از کربلا اومده بود. روبوسی کردیم و حال و احوال و چه خبر و چطوری و مخلصیم و ببخشید که وقت نداشتم برسم خدمتتون و ما باید می‌اومدیم و از این صحبت‌ها. همین‌طور که صحبت می‌کردیم، در ماشینش رو باز کرد. نگاهم افتاد به سه تا نون سنگک قد بلند و خوش‌تیپ!
           یکی‌ش رو تا زد و گذاشت تو یه پلاستیک: برای خودمون نون گرفتم، برای شما هم خریدم بخورید! یکی بسه‌تونه؟
           ـ آره بابا! زیادمون هم هست!
           قند توی دلم آب شد...
           بعضی قصه‌ها پیش میاد که صفحه‌ی دلت Refresh بشه! بعضی وقت‌ها انگار حواسمون بهش نیست. یه داستان خیلی پیش پا افتاده ـ ولو شده به بهونه‌ی یه چیز ارزون‌قیمت ـ سر هم می‌کنه که بگه: عزیزم! همه کاره منم! فقط من رو بپرست، فقط از من بخواه!

 

نگارش در:
شب پنجشنبه
27 ـ 02 ـ 1434
ارسال در:
شب پنج شنبه
11ـ03ـ1434



ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آیه‌ی تیتر: 15 از سوره‌ی فاطر.
یعنی: ای مردم! همه شما محتاج به خدایید و فقط خدا بی نیاز و ستوده است.
چقدر این آیه رو دوست دارم!
تلنگریه بین این همه "منم، منم" گفتن‌های ما.
آب پاک رو می‌ریزه روی دست و خیلی محکم می‌گه: شما همه فرع و مَجاز و سایه‌اید! اصل و حقیقت و نور، فقط اوست، جلّ جلاله.
به قول ملّای رومی:
باد  ما و  بودِ   ما  از  دادِ  توست
هستی ما جمله از ایجاد توست...
و به قول خواجه شیراز:
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
خیال  آب  و   گِل   در   رَه  بهانه...
یا اللـه!

۰۴ بهمن ۹۱ ، ۱۹:۴۱

           قبل از بیستم صفر پارسال بود که نقشه کشیدم، گفتم: ای دل! اربعین سال دیگه می‌برمت. هر طور شده می‌برمت. شده از همین‌جا پیاده تا خود کربلا برم، می‌‌برمت زیارت.
           و به آب و آتیش زدم، هرکاری که می‌شد، کردم، اما نشد مشرف بشم... اما نطلبیدند...
           این که چرا نشد بماند، ولی ناراحتی نرفتنِ خودم یه طرف، دیدن رفتنِ رفقا یه طرف دیگه!
           حس مادری رو دارم که طفل شیرخوار از دست داده و اتفاقا مدام تو بغل این و اون بچه‌ی چند ماهه می‌بینه... چه حالی می‌شه؟! سوختن داره به خدا!
           رفقا در قالب سه چهار مجموعه‌ی هفت هشت نفری رفتند و من مونده‌م.
           صبح اومدم حجره، دیدم روی میزم یه یادداشته، به خط حسین:

من آمدم نبودی
التماس دعا
مریضم دعا کن خوب بشم
البته هرچی آن‌ها بخواهند
نائب الزیارۀ شما هستم.

           لابد الآن توی راهه. خوش به حالش.
           قشنگ احساس می‌کنم ابی‌عبداللـه علیه السلام زوّارشون رو جدا می‌کنند. بعضی چیزها لیاقت می‌خواد. قبول داری؟! حتی گریه‌ی بر بی‌لیاقتی هم لیاقت می‌خواد...
           چقدر مناسب حال من جامانده از کاروانه، این بیت از خواجه‌ی شیراز:

مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه‌ی نامحرم زد...

شب یکـ شنبه
شانزدهم صفر
1434

۰۹ دی ۹۱ ، ۱۷:۳۵

           معمولا جواب مسیج نمی‌دم. قبلاها که جوون‌تر بودم اس‌ام‌اس باز قهّاری بودم. اما الآنه مدتیه اصلا حال و حوصله‌شو ندارم. بیشتر تماس‌هام می‌مونه بی‌پاسخ حتی.
           تو تاکسی بی‌کار نشسته بودم، گفتم بذار یه کم با محمدصادق حال و احوال بپرسم! یه مدتیه از زندگی ناامید شده. می‌خواد از حوزه بره. می‌گه من لیاقتشو ندارم. آدم بشو نیستم.
           اس‌ام‌اس دادم:
           + چند چندی؟ (اصطلاحه. یعنی چطوری؟)
           ـ دو رقمی عقبم. بعیده بتونم جبران کنم.
           + ReMatch کن!
           ـ آخ! کاش می‌شد... 

شب جمعه
29 ـ 1 ـ 1434
ارسال: شب پنج شنبه
13 - 2 -1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تیتر از شیخ بهایی.

۰۶ دی ۹۱ ، ۲۰:۲۹

           یک. شب تعطیلی بود و رفقا انرژی تخلیه نشده داشتند. زنگ زدند سانس فوتسال رزرو کردند برای ساعت یک و نیم بامداد!
           نشستیم تو ماشین و چند لحظه‌ای از راه افتادنمون نگذشته بود که یکی‌مون شروع کرد جیب‌هاشو گشتن. با اضطراب و  تند تند، که نکنه دورتر بشیم از خونه‌شون و نیاورده باشدش و برای برگشتن دیر شه. جیب‌های شلوار و کاپشنش رو گشته و نگشته گفت: "موبایلم! موبایلمو جا گذاشتم!"
           نگاش کردم. عجب استرسی داشت! یه جور خیلی غیر طبیعی‌ای بود. تعجب کردم! قراره دو ساعته بریم و برگردیم... این چرا این‌طوری شد؟
           بعد انگار که یاد مرض مشابه خودم افتاده باشم، جوش آوردم. برای تلنگر، با لحن تند گفتم: "چی شده؟! چه مرگته؟! حواست هست؟ نصفه شبه! کسی باهات کاری نداره توی این ساعت؛ زود برمی‌گردیم! چیو مگه گم کردی؟! این همه تعلق برای چیه؟!"
           داشتم حرف می‌زدم که گوشی‌شو پیدا کرد. خیلی بهش برخورده بود از این لحن تذکر دادنم. تا اومد جواب بده زدم وسط حرفش:
           "من نمی‌گم خودم این‌طوری نیستم! مرض خیلی از ماهاست. این موبایل کوفتی چی داره که اگه همرامون نباشه یه جوری هستیم؟ انگار که قراره گم شیم! انگار که..."
           وقتی بی‌موبایل بیرون میای آرامش نداری، یعنی دلبسته‌‌شی. یعنی موبایل مال تو نیست، تو مال موبایلی!
           می‌گم گوشی، اما موبایل مثاله. تو خودت نگاه کن چیا تو زندگی‌ت هست که اگه ازت بگیرن، بیشتر از این‌که لَنگ و محتاج فایده و کارائی‌ش باشی، بی‌قراریِ بی‌مورد داری؟ کامپیوتر؟ اینترنت؟ ماشین؟ ...؟ ...؟
           منی که هنوز نمی‌تونم دل بکنم از یه گوشی زپرتی، چطور می‌تونم عاشورا رو بفهمم؟! چطور می‌تونم بفهمم دل بریدن یه پدر از پسر جوانش، ـ اونم چه پسری؟! کسی که توی عالم لنگه نداشت ـ یعنی چی؟
           چطور می‌تونم بفهمم وقتی سر دست می‌گیره نوزادش رو، و می‌دونه همین الآنه که تیری بیاد و... این چه حالی داره؟
           اصلا ممکنه وضعیتی که وقت شنیدن "مهلاً مهلا"ی خواهرش داشت رو پیدا کنم؟ اون صبر و استقامت، اون شکیبایی، اون حال انقطاعِ حضرت رو...
           تا وقتی گیر این چیزهای مسخره هستیم، وضعیت همینی هست که هست.
           درصد زیادی از دلبستگی ما به اشیاء اطرافمون، روی احتیاج نیست، روی اعتیاده! مَرَضه! لذا "حسینی" نیستیم! چون اگه یه روزی إمام زمانمون ـ علیه السلام ـ بیاد و بخواد دست به تعلقاتمون بزنه، جیغمون بالا می‌ره و جلوش جبهه می‌گیریم... اگر ازمون یاری بخواد، علایق سیاهمون رو ترجیح می‌دیم.
           دو. اما خود امام حسین رو نگاه! چون از همه بی‌تعلق‌تر بود، لحظه‌ی شهادت یه جور دیگه‌ای عروج کرد. عُلقه؟! هه! برای او معنا نداشت! بالاتر از این‌ها، مصیبت‌های سنگینی مثل غصه‌ی اسارت پیش‌‌ِ روی خانواده‌ش، داغ عزیزان، سختی تشنگی و زخم و جراحت‌ها در توجه به توحید او اثری نگذاشت! او مشغول عشق‌بازی با خدای خودش بود!

           "هِلال بن نافع مى‏گوید: من در نزدیکى حسین ایستاده بودم که او جان مى‏داد؛ سوگند به خدا که من در تمام مدّت عمرم، هیچ کشته‏اى ندیدم که تمام پیکرش به خون خود آلوده باشد و چون حسین صورتش نیکو و چهره‏اش نورانى باشد. به خدا سوگند لَمَعات نور چهره او مرا از تفکّر در کشتن او باز مى‏داشت!
           و در آن حالت‏هاى سخت و شدّت، چشمان خود را به آسمان بلند نموده، و در دعا به درگاه حضرت ربّ ذو الجلال عرض مى‏کرد:

           صَبْرًا عَلَى قَضَآئِکَ یَا رَبِّ! لَا إلَهَ سِوَاکَ، یَا غِیَاثَ‏ الْمُسْتَغِیثِینَ!
           «شکیبا هستم بر تقدیرات و بر فرمانِ جارى تو اى پروردگار من! معبودى جز تو نیست، اى پناه پناه آورندگان!»"**

شب پنج شنبه
بیست و دوم 
محرم الحرام
1434

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* با همه بیگانه شد هرکه به او آشناست./جودی خراسانی.
** لمعات الحسین، ص92.

۱۵ آذر ۹۱ ، ۲۱:۴۵
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۲ آذر ۹۱ ، ۰۱:۲۲

           امشب آخرین چیزی که خوندم، این بود به گمانم: 

اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌ثمری بود
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان ره‌گذری بود...*

           برای یه مجری، خیلی سخته بعد از یک هفته انس با یه محفل، ببینه که...
           پرده‌ی سِن رو می‌کشیدند و مردم از دید من ـ یا شایدم من از اون‌ها ـ مخفی می‌شدند/می‌شدم.
           هنوز پرده کاملا کشیده نشده بود که دوربین و نورافکن‌های رو به سِن، دونه دونه خاموش ‌شدند...
           هنوز قسمتی از جمعیت معلوم بود، که دیدم یکی از بچه‌های بین جمعیت، برام دست تکون داد و خداحافظی کرد...
           خشکم زده بود همون‌طور ایستاده... وقتی بین من و اونها مانع افتاد، من مونده بودم و تاریکی و حجاب!
           انقدر خسته بودم/هستم امشب، که حتی حال گریه هم نداشتم/ندارم...  نمی‌دونم غدیر سال دیگه زنده هستیم یا نه،
 اما یا امیرالمؤمنین! این قلیل رو به کرم خودت از ما بپذیر!

شب نوزدهم ذی حجه
شام عید بزرگ ولایت
1433

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* حافظ.

۱۴ آبان ۹۱ ، ۰۰:۰۵

           سر کلاس درس، به مطلب اشکال کردم. استاد جواب نداد و بلافاصله رو کرد به شاگردانش:

اگر وقتم آزاد و اختیار آقای فلانی دستم بود، اجازه نمی‌دادم از حجره خارج بشه، مگر برای خوردن و رفتن به حمام و دستشویی! اون‌وقت بعد از یک مدت، منادی ندا می‌زد که: علامه‌ی دهر، نادر دوران و عالم عظیم الشأن، جناب آیت اللـه "یه آقا" از حجره خارج شدند! 

           نبودی ببینی نفس أمّاره چه کیفی کرده بود.

شب پنجشنبه
دوم ذی الحجة
1433هـ.ق

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۲:۲۴

           مشکل از آن‌جایی شروع شد که چند شب پشت سر هم:

           حجره‌ ـ حدود ساعت 11شب
           حسین، کلافه سر از کتابش برمی‌دارد و مثل همیشه می‌نالد: فلانی! دیگه جون ندارم! پاشم کپه مرگمو بذارم.

۲۷ مهر ۹۱ ، ۰۱:۳۸

           ۱. توی روستا که بودم، یه روز ظهر رفته بودم تجدید وضو کنم. تا شروع کردم به شستن دست و دو سه جرعه آب روی زمین خشک ریخت، دیدم یه بُز بزرگ با شاخ‌های خیلی عریض و طویلی که داشت، دوید طرفم! حدس زدم تشنه باشه. سرش رو می‌مالید به ظرف آبی که دستم بود. ظرف رو گرفتم جلوش اما دهانه‌ی تنگ ظرف مانع بود. رفتم اون اطراف گشتم، یه ظرف بزرگ حلبی پیدا کردم. شاید حدود پنج لیتر آب می‌گرفت. پر از آبش کردم و گذاشتم جلوی حیوون زبون‌بسته. شروع کرد به خوردن...
           نبودی ببینی چه سر و صدایی راه انداخته بود از خوردنش. یه گوسفند با بره‌ش هم اون‌جا بودند که مستفیض شدند از اون ظرف آب!
           همین‌طور که این بز آب می‌خورد، من زیر اون آفتاب داغ تو تشنگی می‌سوختم. یک دفعه یاد این شعر محتشم کاشانی افتادم که:
           بودند دیو و دد همه سیراب و می‌مکید
           خاتم زقحط آب سلیمان کربلا!
           این‌که چه حالی شدم، بماند... اما شعله‌ی بغضش تو دلم موند، تا شب، که آتیش به خرمن‌ دل‌ اهل مسجد زدم با این بیت و مردم روزه‌داری که تشنگی و گرما رو بهتر از هرکسی شاید می‌فهمیدند، زار زار گریه می‌کردند و من براشون خوندم:
           از آب هم مضایقه کردند کوفیان
           خوش داشتند حرمت مهمان کربلا...**

           2. جالب بود که همون شب، وقتی می‌خواستم این روضه رو شروع کنم، به مستمعین گفتم که من امروز یه همچنین صحنه‌ای دیدم و یه حیوونی آب خواست و من آبش دادم و... ( تا آخر داستان)؛ اما اسم نبردم که کدوم حیوون و کجا. طبیعتا اون‌جا بز و گاو و گوسفند و شتر و اسب و اینا زیاد پیدا می‌شد. ولی همین که شروع کردم، پسر صاحب‌خونه‌مون که جلوی منبر نشسته بود، خیلی بلند و بی‌خیال، با همون لهجه‌ی مخصوص به خودشون پرید وسط حرفم و رو به مردم گفت: بُز ما رو می‌گه‌ها!!

صبح یکـ شنبه
شانزدهم رمضان المبارک
۱۴۳۳هـ.ق

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* محتشم کاشانی./

** این که اینجا محتشم اینطور سروده، دلیل داره. الآن زبون روزه هستم و نمیتونم محکم حرف بزنم، ولی اینطور یادمه: روایتی هست از پیغمبر خاتم صلی اللـه علیه و آله و سلّم به این مضمون که اگه مهمون اومد خونه تون و هیچی هم نداشتید، از آب دریغ نکنید؛ یا با آب حتما ازش پذیرایی کنید. محتشم هم سوزن اعتراضش روی این نقطه است که اینها مهمان نوازی نکردند که هیچ، خودشون آب نیاوردند باز هم هیچ، راه آب رو ـ حتی بر نوزادان ـ بستند...

۱۵ مرداد ۹۱ ، ۰۳:۲۹