یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

رفیقِ باوفایی که حالت رو بپرسه و موقعی که نیاز داشته باشی بهت کمک کنه و وقتی کمک بخواد بهت مسیج بده: «لامذهب! نمیای کمکم؟»، رفیقی که وقتی می‌ره زیارت، انگار تو رفتی، وقتی تو می‌ری، انگار اون رفته، این رفیق‌ها مشمول اون «یوم یفرّ المرء من اخیه» نیستند! این قماش رفیق‌هایی که وقتی حالت بد می‌شه همون لحظه زنگ می‌زنن و بدون اینکه بهشون خبر داده باشی، از فرسنگ‌ها دورتر می‌فهمن یه چیزی سرجاش نیست و احوالت رو می‌پرسند، این‌ها طلان! طلا!

این روزها که نیاز دارم، می‌بینم چطور دلسوزانه و مخلصانه کار می‌کنند، قند توی دلم آب می‌شه! انشاءاللـه توی شادی‌هاتون جبران کنم!

23 جمادی الثانی
1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
تیتر از حافظ:

در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است

صراحی می ناب و سفینۀ غزل است...

۰۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۳

هر غنچه که بشکفت، دگر غنچه نگردد

إلّا دو لب یار که گه غنچه گهی گل! *

سه شنبه
8جمادی الثانی
1435


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

تیتر: سورۀ مبارکۀ الرحمن، آیۀ 29. ترجمه: "هر روز، پروردگار در ظهوری دیگر و جلوه‌ای متفاوت از روز قبل است!"

سراینده تک بیتی رو نمیدونم.

۱۹ فروردين ۹۳ ، ۱۶:۰۵

نگهبان ساختمون نزدیک خونه‌ که چند سالی هست اونجا به بهانۀ تکمیل بنا، یه جای خواب پیدا کرده، نشسته بود روی سکّو جلوی زمین نیمه‌کاره و سیگار می‌کشید. اهالی محله بهش می‌گن «دایی»! بهش می‌خوره شصت و خورده‌ای سالش باشه.

داشتم از نزدیکی‌ش رد می‌شدم که شنیدم با اون صدای دورگه و اگزوزی‌ش بلندبلند با خودش حرف می‌زد: خدا لیلا فروهر و مهستی و گوگوش رو بیامرزه!

زیر لب گفتم حالا که داری دعا می‌کنی، چرا کم؟ دستمو به نشانۀ «سلام!» بردم بالا و همزمان بی مقدمه گفتم: خدا همه رفتگان رو رحمت کنه!

یه نیگاه به تیپ و قیافۀ من کرد و در کسری از ثانیه، تعجب شدیدش توام شد با یه قهقهۀ بلند و خندۀ مستونه طولانی و ـ با همون صدای خرابی که هر لحظه احتمال می‌دی الآنه که خون بالا بیاره! ـ به زور بین خنده هاش گفت: خدا امواتت رو بیامرزه!

۱۷ فروردين ۹۳ ، ۰۰:۳۹

ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی!*

صبح شنبه

27جمادی الاولی

1435

اصفهان

___________

* شاعر؟

۰۹ فروردين ۹۳ ، ۰۹:۲۴

عَلَیْکَ بِها صِرْفًا! وَ إنْ شِئْتَ مَزْجَها.../فَعَدْلُکَ عَنْ ظَلْمِ الْحَبیبِ هُوَ الظُّلْمُ!*

           [فقط و فقط به خودِ او توجه کن!] بر تو باد فقط [و فقط] توجه به خودِ ذات و حقیقتِ وجود او؛ [نه عوارض و آثار و کارهای شیرین او! مبادا دلربایی‌ها و زیبایی خیره‌کننده‌اش، تو را از «خود»ش غافل کند! به قول مولانا: گر شبی در منزل جانانه مهمانت کنند/گول نعمت را مخور! مشغول صاحب‌خانه شو!]. اما اگر خواستی [روزی از این مرتبۀ توجه هم تنازل کنی، و یاد و توجه و التفات به خودیّت و] حقیقتش را به چیزی مخلوط کنی، [پس دیگر به کمتر از آب دهانش رضا مده! و دیگر بیش از تنزل از مرتبۀ چشیدن لب و زبانش، به چیز دیگری راضی مشو! که اگر اینگونه کنی] پس رویگردانی تو از آب دهان محبوبه [و توجه به سایر عوارض و آثار ذات او] بزرگ‌ترین ظلم [و ستمی] است [که تصور می‌شود]!


 

شهرستان چادگان

لیلة الخمیس
26 جمادی الثانی

1435


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ابن فارض مصری رضوان اللـه تعالی علیه، قصیدیه میمیّه، ص143.

ا
تیتر از حافظ رضوان اللـه علیه:

لبش می‌بوسم و درمی‌کشم مِی
به آب زندگانی برده‌ام پِی.

 

۱ نظر ۰۶ فروردين ۹۳ ، ۲۱:۱۰

چشمم خمار روی تو شد؛ هرکه دید، گفت:

چشمم خمار روی تو شد...!

۰۴ فروردين ۹۳ ، ۲۲:۵۷

           حالم از مقدس‌مآبانی که دین رو فقط توی نماز و روزه می‌بینن و از منطق و اخلاق و مهربانی و عقل و عطوفت محرومند به هم می‌خوره. تو فقط و فقط نمازهات رو به جا بیار و روزه بگیر، اما اخلاق داشته باش! منطقی باش! تمیز باش! منظم باش! خدا با کله می‌فرستدتت بهشت! نخوای بری هم می‌برنت! اجازه بده یه قدم پامو جلوتر هم بگذارم:

           تو بر اساس تفکرات و فهم خودت، آدم خوبی باش و به دانسته‌هات عمل کن، اگه قول بدی که سر خودت رو نخوای کلاه بذاری و واقعا اون چیزی که می‌دونی درسته رو عمل کنی ـ حتی اگر بت‌پرستی باشه ـ من تضمین می‌کنم عاقبتت ختم به خیر می‌شه، چه در دنیا بت‌پرست باشی و چه نباشی!

           و از طرفی: تو تمام محرم و صفر رو توی هیئات مذهبی بگذرون، نماز و روزه‌ و حج و زکات و خمست ترک نشه، اما اینطور دل مردم رو آتیش بزن و خونشون رو توی شیشه کن، من به تو تضمین می‌دم نصیبت جز آتیش جهنم نخواهد بود!

           دلم برای امثال تو می‌سوزه. پریشب توی خیابون برات گریه کردم... برای هدایت تو، برای هدایت خودم... خدا دست همه‌مون رو بگیره... خدا هدایتمون کنه بفهمیم چی اصله و چی فرع. نمی‌خواد بری اعتکاف! نمی‌خواد انقدر سجده کنی که پیشونیت سیاه بشه! تو اول اخلاقت رو با مادرت درست کن! تو اول مرد باش! تو اول عاقل و منطقی باش! که اگر این‌ها نباشی، به قول آن پیرزن شیرین‌بیان: نماز و روزه سرت را بخورد!

 

(این‌ها به این معنا نیست که بگم «من خوبم». همه‌مون گیریم؛ اما نوعش متفاوته. خدا همه‌مونو هدایت کنه)

8جمادی
الأحّد
1435

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
عنوان پست از حاج غلامرضا سازگار:

خانه در دوزخ بنا کردیّ و می‌خواهی بهشت!

دور شیطان، رحمت پروردگارت آرزوست؟

غزل کامل این بیت رو قبلا فکر میکنم نوشته بودم.

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۵۲

           پیامک داده: خدا رو شکر! امشب دیدم حالت بهتر شده بود خیلی خوشحال شدم.

           نوشتم: بهتر نشدم! از شدت فکر و خیال  ... خل شده‌م!

           ـ بودی!

           ـ "تر" شدم!

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۱۰:۳۵

           بعد از مدت‌ها، امروز تصمیم می‌گیرم دوباره اکتیو شم. نه اینکه روزهای قبل پیِ کاروبارم اصلا نرفته باشم؛ نه! اما امروز خواستم کارهای مجموعۀ تحقیقاتی و درس‌هام رو شروع کنم.

          اومده‌ام توی ساختمان تحقیقات. نگاهی به تخته‌های وایت‌برد و تابلوهای اعلانات می‌اندازم. پُرند از تبریک و شوخی‌های مختلف؛ بچه‌ها عقد بستنم رو به روش‌های مختلف تبریک گفته‌ن. تقریبا هیچ‌کدومشون از قضایای اخیر اطلاع ندارند و فقط از خبری که بهشون رسیده خوشحالند.

           لپ‌تاپمو می‌ذارم روی میز و بعد از ماه‌ها ایمیل خصوصی‌م رو چک می‌کنم. چیز خاصی توش نیست، جز چهل و خورده‌ای ایمیل از فیس‌بوک! «آیا شما آقای ایکس را می‌شناسید؟ آیا شما خانم ایگرگ را می‌شناسید؟» نمی‌دونم چطوری باید غیرفعالش کنم. توی دلم می‌گم نه نمی‌شناسم و نمی‌خوام هم بشناسم. راه غیر فعال کردنش رو رفتم یه بار اما غیرفعال نشد. اهمیتی هم نداره. من که نه وارد این ایمیل می‌شم و نه توی فیس‌بوک فعالیتی دارم.

           میام سراغ وب‌لاگ. گفتم بذار خودشو باز کنم ببینم از دید خواننده‌ها چطوریه؟

           نگاه کردم دیدم گردِ غم پاشیده‌ن به درودیوار‌ش انگار! نگاه به بایگانی و تاریخ پست‌ها می‌ندازم: از خرداد 92، سیر نزولی‌ تعداد پستها شروع شده و توی پاییز و زمستون مطالب انگشت‌شمارند. میام پایین‌تر و سال‌های قبل رو نگاه می‌کنم. جالبه! این دست‌کشیدن از نوشتن، بی‌سابقه است.

           استادمون می‌گفت! «بی‌سابقه است! یه آقا! من شما رو از طلبه‌های فعّال و درس‌خون حساب می‌کردم. فعّالیت و اشتهای علمی شما خیلی بیشتر از حدّ معمول کلاس‌های ما بود. ما همیشه باید دنبال شما می‌دویدیم که جلوی فعالیت‌های علمی و درس و بحث‌های خارج از مجموعه‌تون رو بگیریم و کنترل کنیم! اما امسال شما کارهای اصلی و دروس اساسی خودتون رو هم ول کردید! توی سه ماهۀ اوّل سال حتی یک جلسه هم سر فلان کلاس حاضر نشدید! چی شده؟ من رو مثل برادر خودتون بدونید!»

           تکیه می‌دم به صندلی چرخ‌دار، تا جایی که می‌شه تکیه‌گاه رو عقب می‌برم. کمرم! یه ماهه ورزش نرفته‌م. نگاه می‌کنم به فایل‌ها و قفسه‌های کنار دستم که توی کمد چیده شده‌ن: قفسه های اولویت اول و اولویت دوم و اولویت سوم: همه پُرند. چقدره که نبوده‌م؟ نمی‌دونم. کجا بوده‌م؟ نمی‌دونم! این روزهای من صرف چی شده؟ نمی‌دونم!

           دیروز اومدم یه سری بزنم. محمود رو دیدم. از یه طریقی فهمیده بود که مشکلم چیه. یه جورایی لو رفتیم دیگه! خیلی ناراحت و دمغ بود. دمق؟ یا دمغ؟ به تیپ «دمغ» بیشتر می‌خوره «دمغ» باشه. اون محمودِ شرّی که آروم و قرار نداشت و آرزوهای بزرگ توی مغزش بود و یه بند دم از پیشرفت و ایده و اینا می‌زد، ولو بود کف اتاق و به سقف نگاه می‌کرد. همیشه موقع فکرهای بزرگ و و دغدغه‌هاش، کف اتاق راه می‌ره و تشویش تزریق می‌کنه به محیط. و همیشه توی این حالت ازش می‌پرسم: میخ داره؟!

           با وضعیت الآنش که مقایسه کردم خنده‌م گرفت. گفتم: چرا پنچری پسر؟

           لب‌هاشو برام یه وری می‌کنه. یعنی نمی‌دونم!

           گفتم من می‌دونم! از منه! نگاهشو از سقف برمی‌داره و از پنجره‌های بزرگ اتاق خیره می‌شه به آسمون. انگار نگاهش به نوعی تاییدِ حرفمو همراه خودش داره.

           ادامه دادم: راجع به ظروف مرتبطه چیزی شنیدی؟ به روح و اتحادش اعتقاد داری؟

           نمی‌خنده. تایید می‌کنه.

           تذکر دادم: ماها دیگه نمی‌تونیم و نباید ناراحت باشیم. ناراحتی و بدحالی ما، گناه و خیره‌سری ما، روی همه‌مون اثر می‌ذاره؛ هرکجا که باشیم. چه بسا کسی اون طرف دنیا با ما یک‌دل و هم‌سُفره است، اما ما نمی‌شناسیمش و این بدحالی توی او تأثیر بذاره.

           دیروز پریروزها بعدازظهر پشت فرمون بودم، یکدفعه دیدم حالم بد شد! خیلی خیلی حالم بد شد و ناراحت شدم. موبایلو برداشتم و همون‌طوری که پشت فرمون بودم، مسیج صوتی فرستادم: سلام! حالتون خوبه؟ دارید چکار می‌کنید آقا؟ اثرش اینجا اومده! حالتون خوب نیست؟

جواب نداد.

           حضوری رفتم در خونه‌شون. توی تاریکی کوچه نشسته بودیم توی ماشین. گفتم: حالتون خوب نیست؟ طفره رفت. اصرار کردم. لبخند تلخی زد و گفت آره! بعدازظهر یه اتفاقی برام افتاد...

           ساعتشو پرسیدم، دیدم دقیقا همون موقع بوده. کشک که نیست عزیز دلم! رفاقته! دیدید توی این استخرها، آدم‌هایی که خالکوبی دارند رو راه نمی‌دن؟ یکی که مریض باشه، همه رو ممکنه مریض کنه... فقط در یک صورت اشکالی نداره و اونم اینه که توی «دریا» شنا کنند! اون وقته که خالکوبی و بیماری و نجاست هم داشته باشند، مشکلی نیست... فتأمّل!

یکشنبه
8جمادی
1435

۱۹ اسفند ۹۲ ، ۰۹:۵۳

با اتفاقاتی که داره می‌افته، اومدم چند خطی بنویسم اما یاد ابیاتی افتادم که زبان‌حال الآنمه:

در راه عشق گریه متاع اثر نداشت

صد بار از کنار من این کاروان گذشت

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش

آن هم "کلیم" با تو بگویم چه‌سان گذشت:

«یک روز صرف بستن دل شد به این و آن

روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت...»

گشتن، پیدا کردن، دل‌بستن، نرسیدن... دل‌ کندن... و امان از دل کندن... و ما أدراک ما دل کندن...

و با وجود لطف‌های عجیبش، نمی‌دونم چرا «در راه عشق، گریه متاع اثر نداشت...»

حیران آن دلم! که کم از سنگ خاره نیست...

اومدم کامل حکایتم رو بنویسم، راستش ترسیدم. به قول کلیم کاشانی:

کس امانت‌دار سرّ عشق کم دیدم «کلیم»

راز عاشق جز فراموشی ندارد محرمی...

۷ نظر ۰۵ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۱۶