یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۴۷ مطلب با موضوع «لبخندها» ثبت شده است

           یادمه وقتی خیلی بچه‌تر از الآن بودم، رفت و آمدهای فامیلی‌مون خیلی بیشتر بود. دورانی بود که ما هر هفته، جمعه‌ها جمع می‌شدیم خونه‌ی مادربزرگم.
           پدربزرگم یک نظریه داره مبنی بر این‌که: بچه زیر هفت‌/هشت/ده‌ تا، فایده نداره!
           البته بماند این‌که من برام شبهه شده آیا واقعا در زمان سابق مردم معتقد به کثرت‌گرایی در جمعیت بودند، یا راه‌های جلوگیری از بارداری رو بلد نبودند؟! شاید هم درس "تنظیم خانواده"‌شون رو پاس نکرده‌ بودند که انقدر بچه پس می‌نداختند! بگذریم. خلاصه پدربزرگ ما، معتقد به این نظریه بود و ـ و هست! خداحفظش کنه ـ هفت هشت ده‌ تا بچه رو آورده به دنیا. هرکدوم از خاله‌ها و دایی‌های من، به طور میانگین دو تا بچه داشتند و وقتی جمعه می‌شد، می‌ریختیم خونه‌ی مادربزرگ بیچاره و تا ظهر، هفده هجده تا نوه‌ی کم سن و سال، همه‌ی خونه رو می‌ذاشت روی سرش. یادش به خیر! چقدر مادربزرگ ما می‌گفت تو اتاق فوتبال بازی نکنید! بوی عرق می‌پیچه توی اتاق! فرش‌ها لگد می‌خوره خوب نیست! اتاق رو به هم می‌ریزید، یه وقت شیشه می‌شکنه... اما خیر! گوش ما بدهکار نبود! اصلا فوتبال توی کوچه حال نمی‌داد! حدالمقدور توی اتاق پذیرایی بازی می‌کردیم! تا اوه! اگه چی می‌شد، می‌رفتیم توی کوچه.
           با تمام این گوش به حرف ندادنها، فوتبال بازی کردن توی اتاق همیشه مقدورمون نبود. و چون بازی پر سر و صداییه، توی کوچه هم حتی اگه ساکتِ ساکت هم بازی می‌کردیم ـ که همچین چیزی محال بود! ـ باز صدای به زمین/در/دیوار خوردن توپ پلاستیکی، صدای همسایه‌ها رو در می‌آورد. به علاوه، ننه باباهامون نمی‌ذاشتن. برای همین، وقتی ناهار می‌خوردیم، پا رو پا می‌نداختیم و بعدِ این‌که دو سه تا آروغ مشتی (!) می‌زدیم و احساس می‌کردیم غذا رفته پایین، می‌دویدیم توی کوچه.
           (پدر بزرگ ما دو سه تا خونه عوض کرد، که همه‌ی اون‌ها، نزدیک یه بازار بودند، که توی قم به "بازار کهنه" معروفه. عکسش همینه که گذاشتم)
           ما بعد ناهار، با هفت‌ هشت تا از پسرهای فامیل، می‌دویدیم توی این بازار و یکی رو گرگ می‌ذاشتیم و بقیه هم گوسفندِ خدا! وظیفه‌ی اون گرگ هم دریدن که نه! گرفتن این گوسفندها بود. از دم خونه‌ی مادربزرگ یکی چشم می‌ذاشت و تا بیست می‌شمرد. یکی هم اولش چک می‌کرد که آروم بشماره! بعدش بقیه: الفرار!
           می‌دویدیم توی این بازار. تصور کنید از ساعت دوی ظهر تا چهار ـ پنج عصر ما فقط می‌دویدیم!
           اون استرس و هیجانی که از فرار کردن و ترسی که از دیده شدبازار کهنه قم/میدان کهنه قم/بازارچه قدیمی/نِ توسط گرگِ بازی تو دلمون می‌افتاد رو هیچ وقت فراموش نمی‌کنم. و هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم بتونم تجربه‌ش کنم دوباره. اگه مجید، گرگ می‌شد، که خیالمون راحت بود! رفیق تپل مُپُل ما، زیاد نمی‌تونست تند بدوه! خیلی موقع‌ها هم وسط بازی ـ در حالی که شرشر عرق می‌ریخت ـ می‌نشست وسط کوچه/خیابون/بازار و می‌گفت که: آقا من دیگه خسته شدم! نمی‌تونم بدوم!
           اما اگه مثلا مصطفی، یا مهدی، یا حامد، گرگ می‌شد، گاومون زائیده بود! باید تا پای جون می‌دویدیم. همه‌ی این‌ها رو گفتم ـ یعنی نمی‌خواستم بگم! اما اومد دیگه! ـ که به این‌جا برسم: بعضی وقت‌ها، در حین بازی‌ها، تو کوچه پس کوچه‌های تنگ، زیر آفتاب داغ ظهرهای قم، گلوم خشک می‌شد و نفسم می‌بُرید. دیگه احساس می‌کردم نمی‌تونم بدوم. یعنی می‌دویدم، اما دیگه دویدنم شبیه به راه رفتن می‌شد. حس می‌کردم خسته‌ی خسته‌ی خسته‌م. یعنی حس می‌کردم تمام زورم همینه. دیگه بیشتر از این، راه نداره! وقتی این حالت بر اغلب ما حاکم می‌شد، عملا بازی تموم می‌شد. با جمله‌ی "خسته شدیم آقا" که به تصویب اکثریت می‌رسید، برمی‌گشتیم خونه‌ی مادربزرگی که همیشه صداش می‌کردیم: "بی‌بی"!
           اصل مطلب: به یه نتیجه‌ای رسیده‌م. نمی‌دونم چقدر با واقع تطابق داره، اما خودم تقریبا به صحتش ـ با وجود عدم تمایل! ـ مجبورم اعتراف کنم. و اون این‌که: تو دوران مجردی، من دیگه بیشتر از این بالا نمی‌رم. یعنی به هر مرتبه‌ای که رسیدم، هر گلی که به سرم زدم، همین‌ قدر بوده؛ از این‌جا به بعد، اگه طالب حرکت باشم، بایستی که ازدواج کنم. یعنی، انگار شده‌م مث اون حالتی که بعد از دویدن‌های طولانی بهم دست می‌داد. از نظر معنوی، دیگه بیشتر از این حس می‌کنم نمی‌تونم رشد داشته باشم. ممکنه در زمینه‌های مختلف بتونم "پیشرفت" کنم، اما "رشد" دیگه نخواهم داشت.
           "پیشرفت"، یه سیر به سمت جلوه. یه سیر خطی. نمی‌گم بده، اما حرکتیه که پشتوانه نداره. صرفا ادامه دادنِ مسیره. اما "رشد"، سیر دارای بُعده، دارای عُمق. سیری که پیشرفت در اون، هدف حقیقی ما آدم‌هاست. و الّا "آدم پیشرفته" زیاده؛ "آدم رشد یافته" کجاست؟ گفتند یافت می‌نشود، گشته‌ایم ما!/ گفت: آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست...

بعد از ظهر جمعه
اول جمادی الأول
۱۴۳۳

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*مصرعی از غزلی در دیوان کبیر مولانا. به نظرم این غزل، جزو شاهکارهای مولانا از حیث القاء معانی و ما فی الضمیر این عارف کبیر هست. دو بیت مشهورش:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آن‌چه یافت می‌نشود، آنم آرزوست!

۰۴ فروردين ۹۱ ، ۱۳:۳۲

           ...اسلام شناسنامه‌ای!

شب جمعه
شانزدهم ربیع الثانی
۱۴۳۳

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*رستمی جان کنْد، مَجّان یافت زال!/مثنوی معنوی مولوی.

۱۹ اسفند ۹۰ ، ۲۱:۵۶

           پیرزنی، در مقابل کوهی ایستاده بود. نگاهی به عظمت کوه کرد و با صدای زیر زنانه‌اش فریاد زد: "خدایا! این کوه را برای من تبدیل به طلا بفرما"! جنس کوه در چشم به هم زدنی، تبدیل به طلا شد! زن نگاهی کرد و جیغی از مستی و خوشحالی زد و گفت: "به به! کور شود کسی که از تو خدا، چیز کوچک طلب کند..."!

 

شب چهارشنبه
۱۴ذی القعدة
۱۴۳۲

۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۶:۵۷

           می‌خواستم به راننده‌ش بگم: "خبر نداری! هنوز "ندیده"، "داستان‌ها" شده!"

(دیدن عکس در سایز بزرگتر)

جمعه
۱۰شوال
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــــ
* تا کسی رخ ننماید، نبرد دل زکسی...
/شاعر:؟

۱۸ شهریور ۹۰ ، ۱۳:۴۳

           تصور کن! مجید ازدواج کرد! کِرکِر خنده‌ست این بشر! حالا امشب رفته‌م خونه باباش اینا، می‌بینم کسی نیست و خودش نشسته پشت کامپیوتر، داره فوتبال بازی می‌کنه!! چه حوصله‌ای! نشسته بود دونه دونه اسم بازیکن‌های اینتر میلان رو عوض کرده به مثلا: صغری خانوم، کلثوم ننه و...! خندیدم و گفتم: به به! متأهل‌های مملکت رو نیگاه! خیلی جدی جواب می‌ده: خبر نداری! اصلا بعد ازدواج بچه بازی انقدر می‌چسبه که نگو!
           اینو نوشتم، که بعدها به بدبختی دوران جوونیم بخندم! مجید هم تو زندگی از ما جلو زد!

شب چهارشنبه
۸شوال المکرم
۱۴۳۲

 

۱۶ شهریور ۹۰ ، ۲۲:۵۲

           نشستم دقیق حساب کردم، دست بالا هم گرفتم، دیدم سختیش همین صد سال اوله. بعدش لااقل بلا تکلیف نیستیم!

شب یکـ شنبه
۵شوال
۱۴۳۲

۱۳ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۱۰

           بعضی وقتا، اصلا قراره بهت فرو بره! دست و پا زدن، بی‌فایده‌ست. پس باید شُل کنی! تا ـ اگرچه لذت نمی‌بری، لا اقل ـ بیشتر درد نکشی. خلاصه، حکایت آمپول زدن خدا اینطوریاست. خودتو بسپار دست دکتر دکترها و شل کن عزیزم... شل کن!

عصر پنج شنبه
۲۴رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت!/حافظ.

۰۳ شهریور ۹۰ ، ۱۶:۲۵

           ۱. جایی که من توی خونه درس می‌خونم، نزدیک یخچاله. یه مشت کتاب کَت و کلفت دور و برم می‌ریزم و مشغول می‌شم. بعدش که مطالعه‌م تموم می‌شه، حال ندارم کتابا رو بذارم تو کتاب‌خونه؛ چون باز لازمم می‌شه، همون‌جا ولش می‌کنم!
           حالا که اومدم دوباره درس بخونم، متوجه شدم دو جلد از کتاب‌های لغت، از بعد نماز صبح جلوی در یخچاله و هیچ‌کس جا به جاشون نکرده. این یعنی از اون موقع تا حالا هیچ‌کس تو آشپزخونه نیومده. این یعنی از صبح تا حالا هیچ‌کس در یخچال رو باز نکرده. این یعنی از صبح تا حالا هیچ‌کس هیچی نخورده. این یعنی از صبح تا حالا همه‌ی اهل این خونه روزه‌ن. بابا به چه زبونی بگم؟! این یعنی ماه رمضونه!
           ۲. قربون برم خدا رو! کاری با این مردم کرده که حاضرن تو چله‌ی تابستون گرسنگی و تشنگی بکشن و دم نزنن! طوری حرف رسول خدا صلی اللـه علیه و آله بعد از بعثت، نافذ شده، که خیلی از مردم حاضرن ضعف و نخوردن رو به جون بخرن. تا کور شود هر آن‌که نتواند دید!
           البته درسته که خیلیا تو همین کشورهایی که غالبشون رو مسلمون‌ها تشکیل می‌دن، نسبت به احکامی مثل روزه کاملا بی‌اهمیت‌ان یا اصلا مسخره می‌کنن، ـ که خودشون ضرر می‌کنن ـ اما إن‌شاءاللـه با ظهور حضرت، همین یه عده هم چاره‌ای جز پذیرش اسلام نمی‌بینن.
           همین‌طور سایر احکام اسلامی، که بعضیاش پذیرشش خیلی سخته، اما مسلمون‌ها قبول کرده‌ن. یکی‌ش تراشیدن موی سر در مِنی، که به خصوص برای أعراب زمان رسول خدا صلی اللـه علیه و آله و سلّم خیلی مشکل بود.
           خیلی جالبه که: إبن أبی العوجاء، تو مناظره‌ی علمی‌ای که با إمام صادق علیه السلام، داشت، شکست خورد. وقت برگشتن، ازش پرسیدند: "جعفر بن محمد علیهما السلام رو چطور دیدی؟" گفت: "او دریای علم است!" و اضافه کرد که: کیف و هو ابنُ مَن حَلَق رؤوسَ هؤلاء! یعنی: جعفر بن محمد چطور این‌طور نباشه، در حالی که فرزند کسیه که سر همه‌ی این مردم رو تراشید!

۴شـنبه
۲رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــ
*هاتف اصفهانی. تیتر، قسمتی از یه مصرعشه. بیت کاملش اینه: رمضان میکده را بست خدا داند و بس/تا زیاران که به عید رمضان خواهد بود.

۱۲ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۴

           خواب هم خواب اونا!

 

سـ۳ـه شنبه
اول رمضان المبارکـ
۱۴۳۲

ـــــــــــــــــــــــــــــ
*اینو أمیرالمؤمنین علیه السلام میفرمایند. یعنی: بَه بَه از خواب رندان و إفطارشان!

۱۱ مرداد ۹۰ ، ۱۷:۴۱

           به محسن گفتم: از حیث معنوی چطوری؟  آماده‌ای برا مُردن؟
           گفت: خسته‌ام! نه "روح رفتن" دارم، نه "جون موندن"!

نیمه شب شنبه
۱۴شعبان المعظم
۱۴۳۲

۲۶ تیر ۹۰ ، ۰۰:۰۱