یه آقا

یه آقا

تـــَمَنـَّیتُ مِن لَیلی عَن ِ البُعدِ نَظرَة ً...

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

           سرشو پایین انداخته بود، به محاسن سفیدش دست می‌کشید و حرفامو گوش می داد:
           ـ الآن سه سال و نیمه... هنوز توقعاتم برآورده نشده... تنهام! من بیرون از اینجا رفیق زیاد داشتم؛ اما از هرچی رفیق ِ غیر از محدوده‌ی رفقای سلوکی بود، بریدم و حالا می‌بینم تو همین سالکا هم خبری از خدا نیست!
           حوصله نداشتم نصیحتم کنه. جوابایی که میشد به حرفهام داده بشه رو خوب بلد بودم. اونم خوب منظورم رو می‌دونست و زیاد نصیحت نکرد و بیشتر امید داد:
           ـ به این و اون نگاه نکن... نمی‌تونیم جامعه رو عوض کنیم، پس بهتره به خودمون بپردازیم. فرو برو تو خودت! کار تو به دست یه نفر درست می‌شه و اونم امام زمان علیه السلامه! از این که تنهایی ننال. یادمه یه روز به یکی از دوستان گفتم: بین این همه دوست، یکی رفیق ما نشد! بعد اون رفیق تو جواب من گفت: خاک تو سرت! گفتم: چرا؟! گفت: معلوم میشه هنوز با خدا رفیق نشدی... مگه نخوندی؟ میگه یا رفیقَ من لا رفیقَ له! یا أنیسَ من لا أنیسَ له! رفیقت رو خودِ خدا قرار بده و توکل به خودش کن. اگه یه روز از خونه رفتی بیرون و تو کوچه خیابون هیشکی بهت سلام نکرد، اون روز روز شادیت باشه!
           خیلی حرفهای دیگه هم بینمون رد و بدل شد. وقتی اومدم بیرون، یاد دیشبش افتادم که سه ساعت بیرون از خونه بودم و هیچ آشنایی رو ندیدم؛ به هر رفیقی هم زنگ زدم که ببینمش، یا گوشیشو جواب نداد، یا وقت نداشت! روز شادیم بود یعنی؟!

*زینهار از این بیابان، وین راه بی‌نهایت... حافظ.

شب سه شنبه
۱۴/۴/۱۴۳۱

۰۹ فروردين ۸۹ ، ۱۸:۲۲
           یک. بالاتنه رو برهنه کردم و نشستم تو سجاده. رفت سراغ کامپیوتر، از پوشه «مناجات»، دعای «ابوحمزه ثمالی» رو دید و بازش کرد. قرار شد با هر فقره از «ابوحمزه»، یه تازیانه بزنه. قبل از این‌که شروع کنه، گریه‌م گرفت! وقتی شلاق رو فرود می آورد، هم من گریه می‌کردم، هم او. با هر فقره، بیشتر از پنج‌ تا زد! اونقدر زد که خودش خسته شد. با این که نصف دعا بیشتر خونده نشده بود، خستگی مانع ادامه دادنش شد. من هم دیگه نا نداشتم.
           بعدش برا خودم آبجوش و نبات ریختم تو یه لیوان دسته دار و خوردم. رفتم جلو آینه قدی، دیدم کمرم قرمز قرمز شده؛ تاولهایی مثِ جوش بزرگ هم روش در اومده. برا اینکه رد تازیانه نمونه، هر بار به یه جای کمرم میزد. حالا دیگه نمی تونم درست تکیه بدم... خیلی خوابم میاد...
           دو. مدت زیادیه که آدمیت فراموشم شده؛ بدیهی‌ترین وظایفم رو رها کرده‌م، چه برسه به سلوک ملوک! خیلی وقت پیش، می‌خواستم به خودم گوش‌مالی بدم؛ که دادم!
* از یار بماندیم و به مقصد نرسیدیم. مرحوم نوقانی
شب چهارشنبه
هشتم ربیع الثانی
1431
۰۳ فروردين ۸۹ ، ۲۱:۵۱

          ۱. این روزا حال عبادت ندارم، ولی اگه چند لحظه به حال خودم رهام کنن، میرم تو فکر خودم. این که چـِیَم، کیم و کجام. خیلی نگرانم و مرگ رو نزدیک‌تر از همیشه احساس می‌کنم. این دغدغه، که چه اتفاقاتی قراره بیفته، خیلی آزارم میده. شده‌م مصداق این بیت شعر از مولانا که:
روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که   چرا   غافل   از   احوال  دل   خویشتنم
ز کجا    آمده‌ام؟     آمدنم   بهر   چه   بود؟!
به   کجا   می‌روم   آخر...  ننمائی   وطنم؟!
...
          ۲. نزدیک سه ماه از نوشتن آخرین پستِ این دفترچه میگذره. تو این مدت، اتفاقات زیاد و عجیبی افتاد؛ و خیلی چیزا تغییر کرد، اما حرف دلِ الآنِ من، همون پست قبله!
          ۳. سعی می‌کنم از این به بعد، منظم و مستمر بنویسم؛ ان شاءاللـه.

   شب ۳/۴/۱۴۳۱

۲۸ اسفند ۸۸ ، ۲۱:۵۹

           ۱. با همه هستم و با هیچ کس نیستم! خیلی احساس تنهایی دارم. و الآن، بیشتر از هر وقت دیگه، فارغ از هر نگاه جــنـــ.سی، نیاز به همسر رو حس می کنم.
           ۲. البته باید بگم که قبل از همدم، به یه "انسان کامل" محتاجم؛ یه امام و رهبر ِ همه چیز تموم. یه کسی که اگه بگه بمیر، اونقدر حرفشو قبول داشته باشم که با خیال راحت، ـ فارغ از "آیا و امّا"هاـ بمیرم.
           ۳. اگه خدا "انسان کامل" رو "کامل" بهم عطا کنه، ـ‌خیال می کنم‌ـ که دیگه به همسر نیازی نیست. اما اگه "متأهل" بشم، ـ‌مطمئنم‌ـ باز هم دنبال "اِمام معصوم" می‌دُوَم.    
           *...حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردن است./محمدحسین شهریار

شب ۱۶/۱/۱۴۳۱

۱۱ دی ۸۸ ، ۱۶:۴۰

           شب عاشورا، بعد از این که جلسه رو تموم کردم، سفره‌ها پهن شد و شام رو آوردند. ملت هم شروع کردن به خوردن غذای تبرکی. بعد این که شاممو خوردم، به محمد ـ مسئول حسینیه ـ گفتم: "می‌شه کلید اتاق کتاب‌ها رو بدی، برم خلوت کنم؟" قبول کرد. در رو برام باز کرد و کلید رو بهم داد که از تو قفل کنم. هنوز دو سه دقیقه از رفتنش نگذشته بود که دیدم در میزنه. باز کردم، اومد تو و دوتا دستامو گرفت تو دستاش؛ خیره شد به چشام و گفت به یه شرط میذارم اینجا بمونی. گفتم: "چی؟" گفت: "باید دعام کنی..." نگاهم که تا حالا بهش خیره مونده بود رو دزدیدم و با ناراحتی گفتم: "از دعای گربه سیاه، بارون نمیاد!" محمد دستامو فشار داد، گفت: "تو چیکار داری؟ دعا کن... تو رو خدا!" نگاش کردم، اشکاش سرازیر بود... نمی‌دونستم باید چی بگم؛ بغض گلوی خودم رو هم گرفته بود. گفتم برو، دعام کن/دعات می‌کنم.
           در رو بستم. حال عجیبی بود. یه چیزی به دلم سنگینی می‌کرد. با خودم فکر می‌کردم اگه اینطوری ادامه پیدا کنه، تا صبح نرسیده، کارم تمومه. دو سه رکعت نماز خوندم و دو زانو، بی صدا نشستم رو به قبله. یه دَفه بغضم ترکید. گریه، گریه، گریه... . گفتم: "خدایا! به خیال خام خودش، آبرویی در ِ خونه‌ت به هم زده‌م، می‌دونی که اشتباه می‌کنه، اما امیدشو نا‌امید نکن... گناهان منو ببخش و هرکس که التماس دعا داره رو حاجت روا کن؛ آمین!"
*...اگرت میل لب جوی و تماشا باشد./حافظ

پنج شنبه ۱۴/۱/۱۴۳۱

۱۰ دی ۸۸ ، ۱۲:۰۴

           ۱. دهه اول محرم هم تموم شد. اونقدر خوش بودیم، که یادمون رفت این شبها تموم شدنی هستند. واقعا نمی دونم امشب چطوری باید از حسینیه دل بکَنَم؟ از کتیبه های اشعار محتشم، پارچه های سیاه، پرچم های شعائر، منبر و کتابخونه هیئت... واقعا سخته. امسال احساس خیلی خوبی نسبت به محرم داشتم؛ یه احساس متفاوت از سالهای قبل؛ یه حس، که بهم میگه کمکم می کنن عوض شم... میشه آدم باشم!
           ۲. چون هیئت امسال دیگه رسما رو غلتک افتاده بود، برنامه ها خیلی بهتر از تجربه های قبل پیش رفت. این قضیه، تو امکانات هیئت خودشو بیشتر نشون میداد. مثلا بخش کتابها، اصلاح سیستم صوتی و سیاهپوش کردن حسینیه.
           ۳. حسینیه، پر از نوره. یه چیز عجیبیه اصلا. جالب اینجا بود: هرچی طرف شب عاشورا می رفتیم، این احساس من قوی تر میشد. یعنی عُلقه من به حسینیه شعله می کشید. واسه همین، شب تاسوعا و عاشورا با چند تا از بچه ها، همونجا خوابیدیم! اما بعد شام غریبان که می خواستم برگردم خونه، دل کندن خیلی سنگین بود برام؛ خیلی.
           ۴. برا این که بخوام اینجا از خاطرات این ده روز بنویسم، یه گونی حوصله و وقت لازم دارم! الآن هم روحم خسته است، هم جسمم؛ ولی با تموم این خستگی ها، یه احساس آرامش عجیبی دارم.
           امشب، شب آخر هیئته. حتی تصور این که باید دوباره به روزمرگی برگردم، دیوونه ام می کنه. به ذکر یا حسین عادت کردم؛ به گریه ها عادت کردم. 
           ۵. جالبه که بلند شدن و نشستنم هم با "یا حسین" شده! اینو بی اغراق می گم که این "یا حسین" گفتنم بی اختیاره. مدام آه میکشم: "یا حسین!" با این که دیگه اشکی برام نمونده، اما هنوز ته صدای گرفته ای هست، در حدی که امشب بتونم ناله بزنم: ... یا حسین!
               *چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد./حافظ شیرازی. (پیرمغان یعنی حضرت سیدالشهدا علیه السلام، و شیخ، حضرت ابراهیم علی نبیّنا و آله و علیه السلام. وعده هم، یعنی ذبح فرزند...)

۰۷ دی ۸۸ ، ۱۳:۳۶

           ۱. یک شنبه شب، آیت اللـه شیخ حسینعلی منتظری، از دنیا رفت. می گفتند تو خواب فوت کرده. اتفاقا تازگیا رفته بودم تو نخ تاریخ سیاسی آقای منتظری؛ می خواستم بیشتر بدونم!
           ۲. امروز صبح هم بدن رو به سمت حرم حضرت معصومه تشییع کردند. چند ده هزار نفر ـ و به نقل بعضی منابع: چند صد هزار نفر ـ  برای تشییع اومده بودند؛ که خیلی هاشون طرفدارایِ ـ غیر قمی ِ ـ میرحسین موسوی بودند. 
           خیلی دلم به حال آقای منتظری سوخت. من کاری به اعمال آقای منتظری ندارم، و اهل این هم نیستم که به جای خدا تصمیم بگیرم. من چمی دونم کی بهشتیه، کی جهنمی؟! اما دوست دارم همه آدما، روی اصول تشییع بشن. مردم به جای این که تو تشییع سکوت کنن و ذکر بگن و یاد مرگ باشن، از این فرصت برای تظاهرات و "یاحسین، میرحسین" گفتن استفاده می کردند. دو سه ساعت که گذشت، بسیجی ها قطب ِ مقابل ِ طرفدارای میرحسین شدن و همه جلوی دفتر آقای منتظری تجمع کردند. گارد ویژه پرتعدادی هم وایساده بود، اما ـ جز بستن راه ـ کاری نمی کرد. 
           طرفدارای میرحسین، مثل همیشه "سبز" پوش اومده بودند. مانتو، روسری، یا شال سبز چیزایی بود که تو پوششون تابلو بود. اونایی هم که لباساشون سبز نبود، مچ بند بسته بودند. از سر بلوار بهار کنار ماشینایِ ـ اغلب گرون قیمتی ـ  که لب رودخونه پارک شده بود، طرفدارای میرحسین چندتا چندتا وایساده بودند. از اونجا هرچی به سمت تقاطع قرآن و عترت تا حرم جلو میرفتم، تعداد میرحسینیا بیشتر میشد. بعضیا عکس و فیلم می گرفتند، بعضیا با موبایل صحبت می کردن و بقیه هم وایساده بودند؛ معترض البته! درصد زیاد زنهای جوونِ "جنبش سبز"، خیلی برام عجیب بود.
           ساعت دوازده ظهر، طلبه هایی که از درس برمیگشتن، به اضافه یه سری از مردم، اومدن و جلوی "جنبش سبز"ی ها عَلَم شدن. تعدادشون کم کم زیاد شد و سرو صدا بالا رفت. نیروی انتظامی هم کم کم خودشو عقب کشید و حل و فصل قیل و قال رو به عهده خود مردم گذاشت!
           تو مدارس گفته بودند طلبه ها برن و جلوی طرفدارای میرحسین وایسن، تا اونا نتونن جولان بدن. درگیری تا ساعاتی بعد از ظهر ادامه داشت، اما اتفاق خاصی نیفتاد. یعنی من که چیزی ندیدم. بسیجی ها نامردی نکردن و یه بنر بزرگ و سیاهی که  که دفتر آیت اللـه صانعی، برای تسلیت زده بود رو کندند! کارشون زشت بود واقعا.
           من، نه منش طرفدارای موسوی رو می پسندم، نه مرام احمدی نژادی ها رو. ولی تو مدتی که اونجا بودم، متانت اعتراض طرفدارای میرحسین بیشتر به نظر می رسید. یعنی بسیجیا خیلی جوش می آوردن، اما اونا آرومتر معترض بودند. البته شاید خروش بسیجیها برای این بود که قانون رو پشت سر خودشون می دیدند و آرامش میرحسینیا برای این بود که بیش از حد هم حساسیت ایجاد نشه.
           شعار می دادن: "منتظری مظلوم، راهت ادامه دارد/ حتی اگر دیکتاتور بر ما گلوله بارد!"؛ "یاحسین، میرحسین!"؛ "این ماه ماه خون است/ یزید سرنگون است"!
           در مقابل، احمدی نژادیا می گفتند:"شهر مقدس قم، جای منافقین نیست!"؛ "سبز فقط سبز علی، رهبر فقط سید علی". بعد از اینی که تعداد بسیجیا یه کم زیاد شد، می گفتند: "این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده"!
           چند دقیقه پیش که از کنار دفتر آقای منتظری میگذشتم، دیگه خبر خاصی نبود. جمعیت متفرق شده بود، همه پارچه سیاهای تسلیت کنده شده بود و دو سه تا ماشین پلیس و حدود سی تا مأمور مسلح سر کوچه دفتر وایساده بودند. تا شصت هفتاد متری دفتر هم ـ از هر طرف ـ مأمور بود، ولی خیلی کم تعداد.
           ۳. دفتر زندگی یکی دیگه از مراجع تقلید شیعه هم بسته شد. کاری به سیره زندگیشون ندارم. به این فکر نمی کنم که با منش خیلیاشون موافق نیستم، اما این که اخیراً ـ به طور متوسط ـ هر سال، یکی از دست میدیم، خیلی بده: تبریزی، فاضل، بهجت؛ و حالا منتظری. خدا بعدیشو به خیر کنه؛ و واقعا هم اراده خدا، جز به خیر تعلق نمی گیره.
*نا امیدم مکن از سابقه لطف ازل.../حافظ

شب سه شنبه ۵/۱/۱۴۳۱

۰۱ دی ۸۸ ، ۲۱:۴۶

           یا حسین!
امروز نه؛
همان غروب سال شصت و یک،
ما را گره زدند به نخ های پرچمت!
*حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز...

ـ خاله برام مسیج زده! ـ

۲۹/۱۲/۱۴۳۰

۲۶ آذر ۸۸ ، ۱۱:۵۴

           چند روزه اصلا حس و حال درس خوندن ندارم. قبلا اگه روزی کمتر از سه ساعت درس می خوندم، اون روز رو روز بی برکتی می دونستم. اما از اول این هفته، سرجمع دو ساعت هم مطالعه نداشتم. فاجعه است!
           بدتر از درس نخوندن، کنار گذاشتن دستورات استاده. "مراقبه" و "ذکر"، چیزای مهمی ان. امروز دومین روزی بود که ذکرم قطع بود؛ یعنی خودم قطع کردم. امیدوارم همین چند روز این "قبض" برطرف شه. منتظر شب اول محرمم. شاید اون شب این بغض کهنه بترکه و راحتم کنه. این معنیش این نیست که تو این چند وقت گریه نکرده ام؛ ولی گریه بی صدا و کوتاه، گریه ای که تو خلوت نیست، گریه ای که می ترسی متوجهت بشن که گریه نیست! گریه ای که توش ترس این هست که رازت برملا بشه، فایده نداره! حداقل تو تاریکی هیئت، درد فراق رو بیرون می ریزم؛ اونجا ناله می زنم...
*درد عشق است و جگر سوز دوایی دارد.../حافظ

شب ۲۸/۱۲/۱۴۳۰

۲۴ آذر ۸۸ ، ۲۰:۱۷

           ۱. امروز عصرـ همونطور که گفته بودم ـ جلسه توجیهی هیئت برا مراسم محرم برگزار شد. سید سخنگوی جلسه بود و نظر همه اعضا رو می پرسید. در مورد مسائل مالی و اداره جلسه و چند مورد دیگه صحبت کردیم؛ آخر کار هم شخص سید مداحان دهه رو انتخاب کرد. قبلا به بچه ها گفته بودم امسال حوصله خوندن ندارم؛ اما سید به زور اسمم رو برای هفت شب نوشت! جلسات دوازده شبه و هفت شبش مداحم، اگه خدا بخواد. فردا از صبح تا شب بچه ها مشغول میشن به تزیین شبستان حسینیه؛ که همه کارها روز چهارشنبه تموم شده باشه.
           ۲. نمی دونم چه رازیه، که هرچی می خوام کمرنگ تر باشم، خود حضرت انگار میکشه تو جلسه! یکی از اساتید می گفت اگه نمی خوای در طول سال بخونی، عیب نداره، اما این دهه رو دم "یا حسین" بگیر.
           ما باید به سمت امام حرکت کنیم، اما گاهی که ناز می کنیم، چی میشه که حضرت می کشه سمت خودش، نمی فهمم!
*...ظاهرا مصلحت وقت در آن می بینی! ـحافظـ

شب سه شنبه
۲۷/۱۲/۱۴۳۰

۲۳ آذر ۸۸ ، ۲۰:۵۰